وبلاگ شخصی علیرضا هزاره

داستان های جذاب

وبلاگ شخصی علیرضا هزاره

داستان های جذاب

داستان های نوشته شده توسط علیرضا هزاره

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب

هرمز بخش هشتم

یک لحظه احساس کرد چشمانش سیاهی رفت
سرگیجه ای گرفت
قبل ازبر زمین خوردن دستش را به دیواره غار تکیه داد
او قوی تر از این حرف ها بود
نباید از خود ضعف نشان میداد
هنوز اتفاق خاصی نیفتاده بود
محکم در جای خود ایستاد
بطوری که ذره های نور از سوراخی از غار بدن تنومندش را شکوهمند تر به نمایش گذاشته بود
رو به سرباز کرد

اسمت چیست؟

من ... من داریوش هستم قربان

داریوش بایست ضعف یعنی در آغوش گرفتن مرگ ، باید بگردیم ببینیم اصلا کجا هستیم

چشم قربان

هر دو در میان مسیر های بی پایان غار ساعت ها به حرکت و جستجوی راه خروج می گشتند
به امید دیدن دوباره خانواده
هرمز کارهای زیادی برای انجام دادن داشت
سیاهی کم کم تمام غار را در خود می بلعید
اما میشد اطراف را به سختی دید
با تاریک شدن غار
صداهای عجیب زیاد و زیادتر میشد

داریوش چه سلاح هایی داری؟

یک شمشیر و یک خنجر

خنجر را به من بده

خنجر را از داریوش گرفت
حواسش به همه طرف بود
صدای حرکت را میشد از همه طرف حس کرد
اما چیزی نزدیک آنها نمی شد
در میان تاریکی صدای جیغ مانندی آمد
مانند موشی که طعمه مار میشود
همهمه عجیبی به پا خواست
ده ها و یا صد ها موجود عجیب با سروصدای فراوان به یک سمت می رفتند

آنها از چیزی فرار میکنند

چی قربان

تاریک بود اما هرمز می توانست آن کرم بزرگ را تشخیص دهد که در چند متری آنها بود

ادامه دارد...

 

نویسنده علیرضاهزاره

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی