وبلاگ شخصی علیرضا هزاره

داستان های جذاب

وبلاگ شخصی علیرضا هزاره

داستان های جذاب

داستان های نوشته شده توسط علیرضا هزاره

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب

۱۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «علیرضا هزاره» ثبت شده است

دیدار تو

کودکی صبح سنگ قبرم را که بوسید

گویی بدنم آب حیاتی نوشید

سنگ قبرم در شوق دیدار تو اما

کفنم در ره دیدار تو پوسید 

مداد رنگی سبز

با ذوق کودکانه اش مداد را روی کاغذ حرکت میداد وبا خود می خندید

هرازگاهی دست از کشیدن برمیداشت وبه اطراف نگاه می کرد

پدر و مادرش وقتی نگاه کودک به آنها می افتاد لبخند می زدند و کودک خوشحال تر از قبل به نقاشی کشیدن ادامه می داد بی خبر از حالت واقعی چهره خانواده اش که در آن غم و ترس سریع جای خودش را به لبخند ظاهری میداد

در ان لحظات زن نگاهش را از کودک بر نمیداشت بی آنکه بفهمد شوهرش بی تابی می کند و ثانیه ای نمی ایستد

با خود به آرامی زمزمه می کرد و از خدایش می خواست تا کودک را حفظ کند ، لب هایش خشک و پاره پاره بود ، سه روز بود که سهمیه آب خودش را نمیخورد تا فرزندش تشنه نماند

تنها راهی که حواس کودک را از صداهای بلند بیرون پرت میکرد نقاشی بود ، دیگر هیچ راهی برای سرگرم کردنش نبود ، زن میدانست چند روز است که خبری از کودکان محله شان نیست ، با خود فکر میکرد که شاید آنها به مناطق امن رفته اند و به خود لحظه ای اجازه نمیداد که به چیز دیگری فکر کند

مرد در محوطه خانه قدم میزد ، سریع نفس می کشید و مچ دستش را تکان می داد

به فرزند و همسرش نگاه میکرد و بعد به لب پنجره میرفت ، آسمان را نظاره میکرد

شاید بزودی نوبت آنها میشد

سهمی از بارش ...

هدیه ای از انسان هایی که نمی شناختند ...

به نقاشی کشیدن کودکش مینگریست ...

به همسرش ...

یعنی ممکن بود او بفهمد که آن دفتر های نقاشی و مدادها متعلق به دختر شش ساله همسایه است ...

آیا ممکن بود بفهمد که آن ها را از میان آوارهای خانه شان برداشته است ...

اگر می فهمید که مداد رنگی سبز ، هنوز در دستان دخترک بود چه میشد؟

نتوانسته بود آن یکی را بردارد ...

بقیه را هم به سختی برداشته بود ...

در آن وضعیت نمیشد از جایی وسیله ای تهیه کرد ...

اگر کودکش را سرگرم نمیکرد ، شاید تلاش میکرد که بیرون برود ...

محله پر از جنازه بود ، به قدری که شاید روزها طول میکشید تا جمع و به خاک سپرده شوند ...

همسرش از کودک فاصله نمی گرفت که اگر اتفاقی افتاد ... باهم بمیرند ...

 

در جنگ بی گناهان زیادی صدمه می بینند ...

کودکان حق زندگی دارند ...

،

نویسنده : علیرضا هزاره

هرمز فصل سوم

ده سال قبل …

به نظر او این ماموریتی بی ارزش بود .

هرمز جادو را فقط مناسب داستان های خیالی می دانست و حالا او و افرادش برای کشتن یک جادوگر فرستاده شده بودند که احتمالا یک کلاهبردار یا دزد بود.

ماموریت آسانی که حتی پایین رده ترین افراد گارد هم می توانستند انجامش دهند ، اما او انتخاب شده بود.

آنها ده نفر بودند که در میان درختان جنگل در جستجو بودند…

عده ای از مردم روستاهای اطراف گزارش ناپدید شدن بچه هایی را داده بودند.

سربازان محلی به نتیجه ای نرسیده بودند.

مردم محلی از جادوگری می گفتند که طبق داستان هایی که از پدرانشان شنیده بودند ، هزاران سال است که در جنگل تاریک زندگی می کند.

طبق گزارش سربازان محلی بنظر گروهی دزد در آنجا شروع به فعالیت کرده بودند.

رها کردن چنین دزدهایی به حال خود ، در آینده می توانست برای حکومت دردسرساز شود و برنامه ژنرال ارشد برای آنها فقط نابودی تا آخرین نفرشان بود ، بدون رحم …

چنین دزدهایی را نمیشد با چرخیدن ساده در جنگل پیدا کرد اما کدخدا اصرار داشت که همیشه هنگام غروب خورشید هرکسی در جنگل بوده ثدای جادوگر را شنیده یا سایه اش را دیده است .

این تنها سرنخ آنها بود ، از یک طرف نمیشد حرف های کدخدا را نادیده گرفت ، زیرا دوستان قدرتمندی در قصر و شهرهای مهم داشت و بی توجهی به او به گوش پادشاه می رسید.

جنگل به قدری بزرگ و پر حجم بود که هیچ نوری نتواند واردش شود اما هرمز می توانست تلالو سرخ غروب خورشید را در میان درختان ببیند که مانند خون بر بدن درختان نقش بسته بود.

ساعتها بود که در حال جستجو بودند اما نقش خون هنوز بر روی درختان بود و این طولانی ترین غروب خورشیدی بود که آنها نظاره گر آن بودند .

کمی که خون ها شروع به تیره شدن کردند ، صدای گریه و ناله ی دختر بچه ای در جنگل به گوش می رسید .

پژواک صدا به آنها اجازه نمی داد تا محل آن را پیدا کنند.

مشخص بود که ترس بر بدن عده ای از افراد لرزه انداخته اما راه برگشتی نبود و همراهی با جمع بهترین انتخاب بود.

تاریکی بر جنگل غلبه کرده بود اما سرخی بر روی تنه درختان به وضوح مشخص بود.

وقتی گروه مشعل هایشان را روشن کردند ، فقط دقایقی اطرافشان قابل رویت بود و بعد از آن مه سنگینی اطرافشان را احاطه کرد.

اگر بیشتر از سه قدم از هم فاصله می گرفتند دیگر فقط شانس می توانست آنها را به هم برساند.

آنها در ظلمت قدم می گذاشتند با تصور به اینکه به صدا نزدیک شوند.

بعد از ساعتی گذشت زمان ، کمی از حجم مه کم شد و صدای گریه ها بلندتر ، آنها نزدیک شده بودند و حتما آنجا مخفیگاه دزدان بود و یا حتی نزدیکشان .

کلبه ای کوچک آنجا بود کمی جلوتر و اطراف آن اصلا خبری از مه نبود ، شاید تا ده قدم اطراف خانه به وضوح مشخص بود و مطمئنا صدای گریه از آن خانه بود .

با علامت دست هرمز همه شمشیرهایشان را از غلاف خارج کردند اما کمی عجیب بود ، هیچ دزدی اجازه نمیدهد که با صدای گریه محلشان لو برود و سریع بچه بیچاره را خفه می کنند.

حتما این یک تله بود شاید هم آنها آنقدر مطمئن هستند که کسی از ترس به آنجا نزدیک هم نمیشود .

باید هوشیار بود.

ـ دونفر با من به داخل کلبه بیان و بقیه حواسشون به اطراف باشه ، ممکنه تله ای درکار باشه .

و بعد آنها آرام آرام به سمت کلبه قدم برمیداشتند.

ردیف سربازانی که شمشیرهایشان آماده رقص بود شجاعتشان را به نمایش گذاشته بودند .

همه در جایگاهشان قرار گرفتند و اطراف کلبه را محاصره کردند تا همه چیز تحت کنترل باشد.

هیچ خبری نبود و حالا که هرمز پشت آن در مرموز بود ، صدای گریه دخترک را هم دیگر نمی شنید.

می هواست در را بازکند اما ترس و شک وجودش را فراگرفته بود ، باید مراقب می بود که اگر تله ای در کار است جان افرادش به خطر نیفتد.

مکثی طولانی داشت اما …

اما بالاخره درب را با فشار آرامی باز کرد.

تاریکی آنجا را فراگرفته بود اما میشد فردی را در انتهای کلبه دید که فقط وجود داشت و هیچ جزئیاتی بجز چشم هایی که به سرخی آهن گداخته بود مشخص نبود .

هرمز شمشیرش را به سمت سایه مرموز گرفت و داخل شد .

ـ صدای گریه یه دختر از این کلبه میومد! تو کی هستی و وسط این جنگل چیکار میکنی ؟

هیچ پاسخی از طرف سایه شنیده نشد.

هرسه نفر چند قدم برداشتند و خود را به فاصله دو قدمی سایه رساندند.

حالا میشد تشخیص داد که شنلی سرتاسری برتن داشت و با اینکه صورتش پوشیده نبود هیچ جزئیاتی از آن مشخص نبود.

ـ جواب بده … این آخرین اخطاره ما فرستاده های پادشاه هستیم .

ناگهان صدای خنده وحشتناکی بلند شد … او یک زن بود …

ـ پادشاه…! کدوم پادشاه …!

و خنده ادامه داشت .

هرمز فریاد زد ـ ای گستاخ   و به سمت زن حمله کرد و ضربه ای با شمشیر به سمت گردنش روانه کرد.

هنگامی که شمشیر فقط چند انگشت فاصله داشت تا نرمی گردن را حس کند ، ناگهان تمام شنل بر روی زمین افتاد و فقط لباس بر روی زمین باقی ماند .

برای لحظه ای صدای خنده بلندی تمام جنگل را فراگرفت .

دو سرباز همراه هرمز فریاد زدند (جادوگر) و سریع از کلبه خارج شدند .

هرمز هنوز در شوک بود که صدای فریاد افرادش را شنید ، سریع به سمت بیرون دوید .

سربازان سردرگم شمشیرهایشان را به اطراف می چرخاندند.

ـ قربان … این جنگل نفرین شده ست … جادوگر …

ثحبت هایش تمام نشده بودکه مه او را در خود بلعید و فقط چند فریاد گوش خراش به گوش رسید و همه جا ساکت شد .

هرمز به سمت سرباز دوید اما دیر شده بود بجز مه دیگر چیزی آنجا نبود .

در همان لحظه صدای چند فریاد دیگر شنید و وقتی برگشت فقط دو نفر دیگر باقی مانده بودند که لز فاصله چند قدمی میشد لرش بدنشان را دید.

چاره ای نبود باید از آنجا دور می شدند ، بیش لز سه پنجم افرادش ناپدید شده بودند .

ـ سریع دنبال من بیاید ، از همون مسیری که اومدیم برمیگردیم …

و آنها از محوطه بدون مه به داخل مه سرازیر شدند.

آن دونفر فقط می دویدند تا از آنجا دور شوند اما هرمز به فکر افرادش بود .

کمی از تراکم مه کم شده بود و آنها می توانستند تا ده قدم اطراف خود را ببینند.

در حال حرکت ناگهان یکی از افراد بر روی زمین افتاد و فریاد کمک سرداد.

هنگامی که هرمز برگشت دید که شاخه ای دور پاهای سرباز پیچیده و اورا به میان درختی می کشد …همان وقت صدای فریاد سرباز دیگر را شنیدند.

با تکان شمشیر شاخه را قطع کرد ، دست سرباز را گرفت و بلندش کرد.

وقتی هردو به سمت سرباز دیگر رفتند ، جنازه ای را دیدند که ده ها شاخه در میان بدنش در حال جستجو بودند.

بله ، آنجا واقعا نفرین شده بود و آنها باید سریع دور می شدند .

بعد از دقایقی به رودخانه ای رسیدند ، هرمز مطمئن بود در هیچ نقشه ای هیچ رودخانه ای نه به جنگل وارد میشد و نه از جنگل خارج میشد.

رودخانه متعلق به جنگل بود.

توده ای مه با تراکم زیاد که فقط تاریکی در آن جریان داشت دستان خود را بر روی زمین می کشید و به آن دو نزدیک میشد.

شمشیرش را با دو دست محکم به سمت مه ، معلق گرفته بود و قدم هایی به عقب برمیداشت.

مه در یک قدمی آنها بود و رودخانه خروشان در پشت شان …

در یک لحظه زیر پای هرمز خالی شد و زمین او را با خود به داخل رودخانه کشاند …

ادامه دارد …

نویسنده : علیرضاهزاره

محفل سیمرغ بخش اول ـ آتش

محفل سیمرغ

 

بخش اول ـ آتش

 

 

( توجه : این داستان برای کودکان و نوجوانان زیر پانزده سال مناسب نیست ، داستان در ژانر وحشت میباشد)

 

مردم شهر با فاصله ی حدود بیست متری در اطراف خانه در حال سوختن ایستاده بودند

هیچکس نزدیک نمی شد

فقط نگاه می کردند و با یکدیگر صحبت می کردند

خانه می سوخت و هر لحظه که می گذشت امیدها برای زنده بودن اهالی آن کمتر میشد

در آن سو از میان جمعیت غریبه ای که کلاه شنلش را روی سرش گذاشته بود به سمت خانه نزدیک میشد

مردم بی اختیار مسیرش را باز می کردند

به آخرین صف ایستاده ها که رسید لحظه ای ایستاد

سریع و با صدای بلند بو میکشید

ـ این بوی آتش نیست

به سمت فردی چاق که در سمت چپش بود نگاه کرد و پرسید:

ـ کسی داخل هست؟

ـ بله ، یک دختر هشت ساله

ـ چرا کسی برای کمک نرفته ؟ خانواده اش کجا هستند؟

ـ همه به توافق رسیده اند که دیگر امیدی نیست و به خطر افتادن یک نفر دیگر ارزشش را ندارد ، خانواده اش هم همین فکر را میکنند

ـ اونها کجا هستند؟

مرد دستش را به سمتی گرفت.

ـ آن جا ایستاده اند ، آن زن و مرد خمیده و پسرشان که جلویشان ایستاده است

 

آنها گریه و ناله نمی کردند ، آرام ایستاده بودند و سوختن خانه را می نگریستند

مردم هم در اطراف خانه همه از یک فاصله ای به خانه نزدیک تر نمیشدند

سریع سرش را به سمت مرد کرد و یقه اش را گرفت

ـ چه مدت است که آتش سوزی شروع شده ؟

ـ یک ساعت هم نمیشه ، به یکباره تمام خانه در آتش فرو رفت

 

غریبه نظم اطراف خانه را به هم ریخت

صدای افرادی را می شنید که می گفتند ـ با جونت بازی نکن ، دیگه فایده ای نداره

در مسیر شنلش را برروی زمین انداخت

 

مردی جوان با چهره ای که پوست سی ساله نشانش می داد ، قد دومتری اش نمی توانست بدن ورزیده و روی فرمش را کوچک نشان دهد

موهایی به رنگ سرخ و زخمی عمیق بر روی صورت داشت که فاصله فک تا گونه اش را تزئین کرده بود

 

در چشم برهم زدنی غریبه در میان آتش غرق شد و از نظرها محو گشت

به محض ورود به خانه افکار منفی به او حمله ور شده بود و انگار فردی  ناامیدی و شکست را بر ذهنش دیکته میکرد

صدایی در درونش به او میگفت برگرد

داخل آتش چندانی نبود و سریع به نمایشی بودن آن پی برد

او در میان جادوگران بزرگ شده بود و راجب این طلسم مطالبی خوانده و شنیده بود

شمشیرش را طوری از غلاف بیرون کشید که نیم دایره ای درخشان ایجاد کرد و فضا را کمی درخشان کرد

تمام آتش های داخل به یکباره خاموش شدند

شمشیر از جنس فولاد سیریا بود و طبیعتش باطل کردن طلسم ها بود

صدای هیس ادامه داری تکرار می شد

منشاء صدا بالا بود

در حالی که شمشیر را با دو دست محکم گرفته بود آرام از پله ها بالا رفت

آنجا بود که او را دید در حالی که پهلوی دخترک را با دندان هایش پاره می کرد

موهای سیاه و بلندش بر روی صورت و بدن دخترک افتاده بود

 

صدایی برخواست ، صدایی که شروین به وضوح در ذهنش می شنید اما دهان آن موجود زن مانند بسته بود

ـ تو فولاد سیریا داری ، قدرتش رو حس میکنم ، اما من گرسنه ام تو میتونی بری و این یک آتش سوزی ساده با یک قربانی میشه وگرنه می تونه دو قربانی داشته باشه

ـ بله ، ولی قربانی دوم تو هستی ، تو از قوانین آرا پیروی نکردی و اون رو زیر پا گذاشتی و من باید قانون رو اجرا کنم

ـ قانون... پس... پس تو باید از محفل سیمرغ باشی ، راهی بجز کشتنت ندارم

ـ تو یک فلاین هستی ، تنها راهی که میتونی بجنگی جادو و چنگال هاته و فکر کنم بدونی که با وجود این شمشیر طلسم و جادو به کارت نمیان

 

در همان لحظه فلاین فریاد گوش خراشی کشید و به سمت شروین حمله کرد و او هم سریع شمشیر را چرخش سریعی داد و خود را به گوشه ای پرت کرد

دست چپ فلاین طوری بر زمین افتاد که گویی از ابتدا متعلق به او نبوده

فلاین جیغ گوش خراشی کشید ، چرخی زد و با دست راستش سینه ی شروین را به همراه پیراهنش پاره کرد ، در همان حال شروین شمشیر را به آرامی با یک دست به بالا چرخاند و بدن فلاین را از زیر سینه اش به دو قسمت تقسیم کرد ، بدن برروی زمین افتاد و شروع به خشک شدن کرد

زخم شروین زیاد جدی نبود اما خون زیادی از دست داده بود

فقط همان قدر توانست ببیند که مردم و چند فرد شنل پوش دیگر به داخل آمدند و از هوش رفت

 

ادامه دارد ...

 

ادامه و داستان های دیگر را در وبسایت اصلی نویسنده بخوانید

www.arhezareh.ir

 

نویسنده : علیرضاهزاره

 

هرمز فصل دوم

کمی تاریک بود اما آن موجود بزرگ وحشتناک به وضوح دیده می شد

هرمز نگاهی به داریوش انداخت

با لرز به عقب قدم برمیداشت ترس را می شد در سرتاسر بدنش دید شمشیر در دستانش می لرزید با اینکه با دودست آن را گرفته بود

ماه از سوراخ کوچکی در سقف غار نظاره گر آنها بود تا رقص شمشیرشان را بنگرد شاید هم تشنه دیدن خون بود

ناگهان از میان تاریکی کرم با دهانی باز به سمت هرمز هجوم آورد

هرمز خود را از مسیرش به گوشه ای پرتاب کردو عبور کرم را از کنارش نظاره کرد

صدای فریادی بلند شد و در چشم برهم زدنی هرمز ، داریوش را می دید که فقط پاهایش از دهان کرم بیرون است و شمشیرش بر روی زمین افتاده

سریع از جایش برخواست و خنجر را به انتهای بدن کرم بزرگ فرو کرد

به قدری بدنش نرم بود که حتی دست هرمز به همراه خنجر وارد بدنش شد

کرم با تکانی هرمز را برزمین زد و شروع به حرکت کرد

هرمز شمشیر را برداشت و از دنبال کرم به راه افتاد

بعد از ساعتی تعقیب در راهروهای غار در تاریکی به نظر کرم را گم کرده بود

بدون هیچ فکری فقط در داخل راهروها می دوید

زمانی که ناامیدی کم کم قدرتش را برای هرمز به نمایش گذاشته بود در راهروی باریکی ، روشنی نور ماه را به خوبی میتوانست ببیند

چهار دست و پا وارد راهرو شد و در خروجی آن لبه صخره ای که از بدنه راهرو بیرون زده بود فضای بزرگی را میدید که در میانه غار و ارتفاعی بلند سقفی نداشت

ماه مشخص بود

لحظه ای در ماه غرق شد تااینکه صدایی از زیر پایش شنید

آن کرم بود

حدود ده متر پایین تر

اما اثری از داریوش نبود

شمشیرش را محکم در دستانش گرفت و از بالا برروی کرم پرید و شمشیر را در داخل بدنش فرو کرد

کرم تکان عظیمی خورد و هرمز را به دیوار کوبید و بعد از چند فریاد گوش خراش برروی زمین آرام به خواب ابدی فرو رفت

هرمز به آرامی از جایش برخواست و به سمت لاشه ی کرم رفت

نگاهی انداخت و وقتی شمشیرش را از بدن کرم بیرون کشید خون سبز رنگ کرم با فشار بیشتری به بیرون جهید

اما در زیر نور ماه خون قرمزی نیز داخل بدن کرم را در برگرفت و همراه خون سبز به بیرون می ریخت

ترس هرمز را در خود بلعید

خنجر را بیرون کشید و شروع به پاره پاره کردن لاشه کرم کرد

بعد از لحظه ای ایستاد

سرش را پایین انداخت و برروی زمین نشست

در مجرای داخلی کرم بدن بی جان داریوش بود که شمشیر قلبش را پاره کرده بود…

بدن سالم و اطرافش را چیزی مانند وقتی که او از سقف آویزان بود فرا گرفته بود

ساعتی بعد هرمز بود که بدن بی جان و غرق در خون داریوش را برروی زمین می کشید

درجایی که زمین نرم تر از اطراف بود ایستاد

در این غار جانوران عجیب زیادی بود

نمی شد بدن بی جان کسی که نجاتش داده بود را تنها بگذارد تا آنها تکه پاره کنند

با خنجر شروع به کندن زمین کرد ،تااینکه گودالی کمی بزرگ تر ازبدن داریوش شد

به سختی بدن را در داخل گودال گذاشت

دو دست داریوش را بر روی قلبش قرار داد

و آرام زمزمه هایی به زبانی باستانی در گوشش خواند

شاید چند ساعت طول کشید تا گودال را پر کند

درآخر روبروی قبر زانو زد و طلب بخشش کرد

دیگر باید می رفت

غار خطرناک بود و غذایی هم برای خوردن نداشت

دیگر نزدیک صبح بود

راهرو ها کم کم روشن می شدند

این یعنی مسیری برای خرج بود

به سمت راهروهای روشن تر می رفت

بعد از یک ساعت به یک خروجی غار رسید

چشمانش از حیرت باز مانده بود

.

.

نویسنده : علیرضاهزاره

.

ادامه دارد…

سایه مرگ

کارخانه ای در گوشه شهر

نیمه های روز

همه در حال کار بودند

ساکت

تنها صدای دستگاه ها می آمد

کارگران به فکر کار نبودند

بدنشان در آنجا بود

روحشان در خانه

پیش خانواده

روبروی تلویزیون

در حال دیدن فوتبال

و یا در سفر

 

فقط لحظه ها را می گذراندند

بر طبق عادت

 

در آن میان سایه ای می چرخید

ناپیدا

نامعلوم

بدون آن که فردی آنجا باشد

هوا گرم بود

گرمای دستگاه ها بیشتر

در این میان

صدای دستگاهی تغییر کرد

به مانند نفس کشیدن فردی بیمار

سرپرست و چند کارگر به طرف دستگاه دویدند

عده ای چند قدم به عقب برگشتند

 

ناگهان

انفجار بلندی رخ داد

تمام فضای کارخانه را دود فرا گرفته بود

بوی عجیبی می آمد

بوی خون

کارگران هرکدام به سمتی می دویدند

عده ای زودتر از کارخانه خارج شده بودند

اما

تعدادی گیر افتاده بودند

صدای فریاد هایشان گوش هر جنبنده ای را آزار میداد

کسی نمی توانست داخل برود

دود و خون بوی عجیبی ساخته بود

صدای انفجار های کوچک و بزرگ حجم فریاد ها را می کاست

 

سایه ی مرگ بود که همه را در آغوش می گرفت

هر لحظه

بدنی را بی جان رها می کرد

 

افکار کودکانه

کتاب طنز افکار کودکانه

اولین کتاب نوشته بنده

اکنون می توانید از طاقچه دانلود کنید

 

افکار کودکانه

هرمز بخش هشتم

یک لحظه احساس کرد چشمانش سیاهی رفت
سرگیجه ای گرفت
قبل ازبر زمین خوردن دستش را به دیواره غار تکیه داد
او قوی تر از این حرف ها بود
نباید از خود ضعف نشان میداد
هنوز اتفاق خاصی نیفتاده بود
محکم در جای خود ایستاد
بطوری که ذره های نور از سوراخی از غار بدن تنومندش را شکوهمند تر به نمایش گذاشته بود
رو به سرباز کرد

اسمت چیست؟

من ... من داریوش هستم قربان

داریوش بایست ضعف یعنی در آغوش گرفتن مرگ ، باید بگردیم ببینیم اصلا کجا هستیم

چشم قربان

هر دو در میان مسیر های بی پایان غار ساعت ها به حرکت و جستجوی راه خروج می گشتند
به امید دیدن دوباره خانواده
هرمز کارهای زیادی برای انجام دادن داشت
سیاهی کم کم تمام غار را در خود می بلعید
اما میشد اطراف را به سختی دید
با تاریک شدن غار
صداهای عجیب زیاد و زیادتر میشد

داریوش چه سلاح هایی داری؟

یک شمشیر و یک خنجر

خنجر را به من بده

خنجر را از داریوش گرفت
حواسش به همه طرف بود
صدای حرکت را میشد از همه طرف حس کرد
اما چیزی نزدیک آنها نمی شد
در میان تاریکی صدای جیغ مانندی آمد
مانند موشی که طعمه مار میشود
همهمه عجیبی به پا خواست
ده ها و یا صد ها موجود عجیب با سروصدای فراوان به یک سمت می رفتند

آنها از چیزی فرار میکنند

چی قربان

تاریک بود اما هرمز می توانست آن کرم بزرگ را تشخیص دهد که در چند متری آنها بود

ادامه دارد...

 

نویسنده علیرضاهزاره

هرمز بخش هفتم

فرمانده... فرمانده...
شما زنده اید
خدا را شکر
دیگر ناامید شده بودم
هرمز فقط نگاهش میکرد
باور نمی کرد
آنها دنبالش آمده بودند
سرباز با خنجری هرمز را آزاد کرد
هرمز محکم بر زمین خورد
توان بلند شدن نداشت
سرباز که موضوع را فهمیده بود
از کیسه بارش مقداری نان در دهان هرمز گذاشت
و مشک آب را به او داد
هرمز دیوانه وار می نوشید و می خورد
صورت سرباز از تعجب بهم ریخته بود
کمی بعد که هرمز به حال خودش آمد
از جا برخواست
به راه افتاد بیا باید به سمت کشتی برویم
حتما آن موجود همین نزدیکی ها است
بزودی پیدایش می شود
سرباز با خوشحالی رو به هرمزکرد و گفت:
شما می دانید کشتی کجاست؟
هرمز سریع به عقب برگشت و گفت:
مگر شما به دنبال من نیامدید؟
سرباز بر روی زمین نشست و دستانش راروی سرش گذاشت
به آرامی گفت:
فرمانده من در شلوغی های آن نبرد از کشتی به بیرون پرتاب شدم و وقتی به هوش آمدم در ساحل این غار بودم...

این داستان ادامه دارد
نویسنده: علیرضا هزاره

لطفا به این داستان نظر دهید

سایه

سریع قدم میزد

صورتش را پوشانده بود

لبه های پالتو را روی صورتش میکشید

پراسترس.

نیم نگاهی به اطراف میکرد

وقدم هایش را بلند و تندتر برمیداشت.

انگار نیمه شب بود

چراغ ها نوبتی چشمک میزدند

سایه ها شهر را دردست داشتند.

هیولای ترس وجودش را فرا گرفته بود

تیز تر به اطراف مینگریست

صدایی می آید.

ایستاد

صدا قطع شد

چند قدم برداشت

صدایی می آمد.

همزمان با قدم هاصدا بلند و بلند تر میشد

نزدیک ونزدیک تر.

فرصتی نیست

باید سریع تر دور شد

خود را به داخل کوچه تاریک تری انداخت.

اما افسوس

سایه آنجا بود.

در یک لحظه

حتی چیزی جز یک جفت کفش پاره باقی نمانده بود…

نویسنده:علیرضاهزاره. 

 

لطفا به این متن نظر دهید