وبلاگ شخصی علیرضا هزاره

داستان های جذاب

وبلاگ شخصی علیرضا هزاره

داستان های جذاب

داستان های نوشته شده توسط علیرضا هزاره

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب

۳ مطلب در تیر ۱۳۹۹ ثبت شده است

هرمز بخش ششم

با سردردی شدید آرام آرام چشمانش باز شد

همه جا را تار میدید

نه واضح

نه کاملا مبهم

فقط از یک چیز مطمئن بود

او وارونه بود

چیزی دورتادور بدنش پیچیده بود

بجز سرش

و او را در هوا نگه داشته بود

به سقف غار آویزان بود

گرمای نوری که به صورتش میتابید بسیار لذت بخش بود

از کجا

گوشه ای سوراخی بزرگ وجود داشت

هرمز سعی می کرد خود را تکان دهد

گرسنه بود

بدنش نیرویی نداشت

آیا باید خود را تسلیم مرگ می کرد

همه آن آوازه و شهرت هیچکدام به کمکش نمی آمد

تقلا می کرد

سعی می کرد فریاد بزند

دیدن آن فرمانده بزرگ در این حالت خجالت آور بود

بهتر بود قبول میکرد

راهی نبود

زمان برای او به اتمام رسیده بود

در اوج نا امیدی اش

صدایی به گوشش رسید

 

نویسنده علیرضاهزاره

.

ادامه دارد…

هم نام تو

سالها می گذرد
در پارک قدم میزنم
برگ ها میریزند
قلب ها می تپد
اما
دست ها تنهاست
روزگاریست که دل آهی دارد
غمی دارد
زجری دارد
عشقی دارد
که رفته
می شنوم صدایش را
نگاهش را
اسمش را
آرام دل شکسته
صبری دارم
دخترتنهایی دارم
دوستش دارم
زمزمه اش می کنم
هم نام تو
صدایش می کنم
هم نام تو
نامش میکنم

.

نویسنده: علیرضاهزاره

آخرین انسان

آرام آرام

 به سمت پله ها می رفت 

پرپیچ‌و خم 

چراغ ها نوبت به نوبت چشمک می زدند

 اما دنبالش بودند

 او آخرین بود 

نفس نفس می زد

 در پشت سرش شکست

 به عقب نگاه نمی کرد

 فقط سریع شروع به حرکت کرد

 پله ها را دو به دو پشت سر می گذاشت 

صدای پایی از پشتش نمی آمد

 خنده ای ترسناک تمام پله های را دربر گرفته بود 

از بالا پله ها، لامپ ها در تاریکی مطلق فرو می رفتند

 سیاهی زیر پایش را هم در بر گرفت 

چیزی شبیه به مه اما سیاه 

دیگر زانو هایش را هم نمی دید چه برسد به پله ها 

نفس نفس می زد

 عرق کرده بود 

سعی می کرد سریع و سریع تر قدم بردارد

 اما پله ها تمامی نداشتند 

پایش به روی لبه پله ای لیز خورد

 به زمین افتاد

 وقتی خواست برخیزد 

تاریکی او را در بر گرفت

.

لطفا به این متن نظر دهید

.

نویسنده : علیرضاهزاره