وبلاگ شخصی علیرضا هزاره

داستان های جذاب

وبلاگ شخصی علیرضا هزاره

داستان های جذاب

داستان های نوشته شده توسط علیرضا هزاره

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب

۱۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان جذاب» ثبت شده است

مداد رنگی سبز

با ذوق کودکانه اش مداد را روی کاغذ حرکت میداد وبا خود می خندید

هرازگاهی دست از کشیدن برمیداشت وبه اطراف نگاه می کرد

پدر و مادرش وقتی نگاه کودک به آنها می افتاد لبخند می زدند و کودک خوشحال تر از قبل به نقاشی کشیدن ادامه می داد بی خبر از حالت واقعی چهره خانواده اش که در آن غم و ترس سریع جای خودش را به لبخند ظاهری میداد

در ان لحظات زن نگاهش را از کودک بر نمیداشت بی آنکه بفهمد شوهرش بی تابی می کند و ثانیه ای نمی ایستد

با خود به آرامی زمزمه می کرد و از خدایش می خواست تا کودک را حفظ کند ، لب هایش خشک و پاره پاره بود ، سه روز بود که سهمیه آب خودش را نمیخورد تا فرزندش تشنه نماند

تنها راهی که حواس کودک را از صداهای بلند بیرون پرت میکرد نقاشی بود ، دیگر هیچ راهی برای سرگرم کردنش نبود ، زن میدانست چند روز است که خبری از کودکان محله شان نیست ، با خود فکر میکرد که شاید آنها به مناطق امن رفته اند و به خود لحظه ای اجازه نمیداد که به چیز دیگری فکر کند

مرد در محوطه خانه قدم میزد ، سریع نفس می کشید و مچ دستش را تکان می داد

به فرزند و همسرش نگاه میکرد و بعد به لب پنجره میرفت ، آسمان را نظاره میکرد

شاید بزودی نوبت آنها میشد

سهمی از بارش ...

هدیه ای از انسان هایی که نمی شناختند ...

به نقاشی کشیدن کودکش مینگریست ...

به همسرش ...

یعنی ممکن بود او بفهمد که آن دفتر های نقاشی و مدادها متعلق به دختر شش ساله همسایه است ...

آیا ممکن بود بفهمد که آن ها را از میان آوارهای خانه شان برداشته است ...

اگر می فهمید که مداد رنگی سبز ، هنوز در دستان دخترک بود چه میشد؟

نتوانسته بود آن یکی را بردارد ...

بقیه را هم به سختی برداشته بود ...

در آن وضعیت نمیشد از جایی وسیله ای تهیه کرد ...

اگر کودکش را سرگرم نمیکرد ، شاید تلاش میکرد که بیرون برود ...

محله پر از جنازه بود ، به قدری که شاید روزها طول میکشید تا جمع و به خاک سپرده شوند ...

همسرش از کودک فاصله نمی گرفت که اگر اتفاقی افتاد ... باهم بمیرند ...

 

در جنگ بی گناهان زیادی صدمه می بینند ...

کودکان حق زندگی دارند ...

،

نویسنده : علیرضا هزاره

آن یک شب ...

وزن پاهایش غیرقابل تحمل شده بود

آرام آرام قدم برمیداشت

شاید امروز می توانست بهترین روز زندگی اش باشد…

آرزوئی که هر دختری دارد … اما نه برای او …

همه چیز به آن یک شب برمیگشت

از کودکی این صحنه ها را در رویایش تصور میکرد اما کاملا متفاوت

قطره هایی بر روی گونه اش لیز می خورد و کسی پایین افتادنشان را نمی دید

لرزش پاها و دستانش اورا به مانند پیرزنی ناتوان ساخته بود

اما کجا بود چشم هایی که بنگرد …

وکجا بود قلب هایی که درک کند …

در آن لحظه ها .. او تنها بود … شاید …

اگر هم تنها نبود دستی برای یاری نبود

پله ها را یکی پس از دیگری پشت سر میگذاشت

 

آن تماس که خانه را به هم ریخت …

مهمانی که قرار بود بیاید یک مهمان معمولی نبود ، کسی که بعد از شام می آید یا خیر را می آورد یا شر را …

همه انتظار خیر را می کشیدند…تک تک خواهران و پدر و مادرش …

به نظر پدر اتفاق بسیار ساده ای بود ، نه تغییری در رفتارش دیده میشد و نه در کلامش

 

وآن لحظه بود که پله ها به اتمام رسید و او در مقابل دری بود که بیش از پیش بزرگ بود

اطرافش در جشن و پایکوبی غرق شده بود اما باتلاق سکوت دخترک را در خود می بلعید

هیچ چیزی نمی شنید بجز ضربه های ساعتی که گذشت هر ثانیه را یادآور میشد

لحظاتی که برای دیگران ناچیز و یک چشم برهم زدن بود ، برای دخترک در سیاهچال ذهنش به مانند سالها میگذشت

در ورودی انتظار او را میکشید و مدای بود آماده رد شدن دخترک بود

 

مهمان هایی که نزدیک نیمه شب وارد خانه شدند لبخند بر لب اما چهره ی سردی داشتند که لرزه بر بدن سارا می انداخت

تاریکی هم می توانست در روشنایی بوجود بیاید و ترسی که می توانست در امن ترین مکان هر فرد ، در خانه اش به سراغش بیاید

پدری که اشاره میکرد تا سارا از دید مهمانان خارج شود ، او را شایسته نمیدانست تا در سرنوشتش حق انتخاب و تاثیری داشته باشد

مادری که دخترک را از صحنه دور میکرد تا باعث خشم پدرش نشود

سارا در گوشه آشپزخانه زانوهایش را در آغوش گرفته بود

می فهمید که اتفاقاتی در اطرافش می افتد اما متوجه اهمیت آنها را نمی دانست

شاید باید دقت میکرد تا بداند حداقل چه سرنوشتی را برایش تعیین میکنند

اما…

اما او فقط یک دختر بود …

یک دختر حق هیچ انتخابی ندارد …

فقط باید تلاش کند تا باعث آبروریزی و سرافکندگی خانواده نشود

 

از میان مهمانان جشن میگذشت ، صورتش پوشانده بود اما تشخیص میداد چه کسانی به او تبریک می گفتند

پایکوبی دیگران و موسیقی بدنش را به لرزه می انداخت

حال باید می نشست در انتظار داماد تا خطبه عقد جاری شود

 

سر به زیر زمزمه هایی می شنید

آنها تمام شروط پدر را بدون قید و شرط قبول می کردند و انگار راه دیگری بجز ازدواج نداشت

ازدواج با فردی که به هیچ وجه نمی شناخت

 

از صدای سوت و جیغ میشد فهمید که داماد حاضر شده است

سارا نشست اورا کنارش حس کرد

بدون هیچ مکثی یک نفر شروع کرد به خواندن خطبه عقد …

 

مبلغی که آنها و پدر برای شیربها قبول کرده بودند بسیار بالا بود و می توانست زندگی خانواده را تغییر دهد ، پس معامله انجام میشد و سارا فقط یک جنس برای فروش بود

توافق انجام شد و مهمانان رفتند و پدر که میگفت :

  • یک دختر هرچقدر هم خوب باشد به خوبی پسر نیست ، دختر متعلق به مردم است و حالا دخترمان سروسامان میگیرد

 

ـ بله

این صدای عروس برای تایید عقد بودتا وکالت دهد و صدای شادی جمع بود که فضا را پر کرده بود

وقتی پارچه را از روی صورتش برداشتند در نگاه اول درد را در قفسه سینه اش حس کرد

داماد با صورتی پر از چروک و موهایی سفید حداقل چهل سال پیرتر از سارا بود …

و حالا می دانست که همه او را تنها گذاشته اند…

.

نویسنده : علیرضاهزاره

.

این داستان برای کمی فکر و تامل نوشته شده تا فشار بر دختران را کمتر کنیم فشاری برای ازدواج به زور

آنها هم حق این را دارند تا در سرنوشتشان تاثیر بگذارند

محفل سیمرغ بخش اول ـ آتش

محفل سیمرغ

 

بخش اول ـ آتش

 

 

( توجه : این داستان برای کودکان و نوجوانان زیر پانزده سال مناسب نیست ، داستان در ژانر وحشت میباشد)

 

مردم شهر با فاصله ی حدود بیست متری در اطراف خانه در حال سوختن ایستاده بودند

هیچکس نزدیک نمی شد

فقط نگاه می کردند و با یکدیگر صحبت می کردند

خانه می سوخت و هر لحظه که می گذشت امیدها برای زنده بودن اهالی آن کمتر میشد

در آن سو از میان جمعیت غریبه ای که کلاه شنلش را روی سرش گذاشته بود به سمت خانه نزدیک میشد

مردم بی اختیار مسیرش را باز می کردند

به آخرین صف ایستاده ها که رسید لحظه ای ایستاد

سریع و با صدای بلند بو میکشید

ـ این بوی آتش نیست

به سمت فردی چاق که در سمت چپش بود نگاه کرد و پرسید:

ـ کسی داخل هست؟

ـ بله ، یک دختر هشت ساله

ـ چرا کسی برای کمک نرفته ؟ خانواده اش کجا هستند؟

ـ همه به توافق رسیده اند که دیگر امیدی نیست و به خطر افتادن یک نفر دیگر ارزشش را ندارد ، خانواده اش هم همین فکر را میکنند

ـ اونها کجا هستند؟

مرد دستش را به سمتی گرفت.

ـ آن جا ایستاده اند ، آن زن و مرد خمیده و پسرشان که جلویشان ایستاده است

 

آنها گریه و ناله نمی کردند ، آرام ایستاده بودند و سوختن خانه را می نگریستند

مردم هم در اطراف خانه همه از یک فاصله ای به خانه نزدیک تر نمیشدند

سریع سرش را به سمت مرد کرد و یقه اش را گرفت

ـ چه مدت است که آتش سوزی شروع شده ؟

ـ یک ساعت هم نمیشه ، به یکباره تمام خانه در آتش فرو رفت

 

غریبه نظم اطراف خانه را به هم ریخت

صدای افرادی را می شنید که می گفتند ـ با جونت بازی نکن ، دیگه فایده ای نداره

در مسیر شنلش را برروی زمین انداخت

 

مردی جوان با چهره ای که پوست سی ساله نشانش می داد ، قد دومتری اش نمی توانست بدن ورزیده و روی فرمش را کوچک نشان دهد

موهایی به رنگ سرخ و زخمی عمیق بر روی صورت داشت که فاصله فک تا گونه اش را تزئین کرده بود

 

در چشم برهم زدنی غریبه در میان آتش غرق شد و از نظرها محو گشت

به محض ورود به خانه افکار منفی به او حمله ور شده بود و انگار فردی  ناامیدی و شکست را بر ذهنش دیکته میکرد

صدایی در درونش به او میگفت برگرد

داخل آتش چندانی نبود و سریع به نمایشی بودن آن پی برد

او در میان جادوگران بزرگ شده بود و راجب این طلسم مطالبی خوانده و شنیده بود

شمشیرش را طوری از غلاف بیرون کشید که نیم دایره ای درخشان ایجاد کرد و فضا را کمی درخشان کرد

تمام آتش های داخل به یکباره خاموش شدند

شمشیر از جنس فولاد سیریا بود و طبیعتش باطل کردن طلسم ها بود

صدای هیس ادامه داری تکرار می شد

منشاء صدا بالا بود

در حالی که شمشیر را با دو دست محکم گرفته بود آرام از پله ها بالا رفت

آنجا بود که او را دید در حالی که پهلوی دخترک را با دندان هایش پاره می کرد

موهای سیاه و بلندش بر روی صورت و بدن دخترک افتاده بود

 

صدایی برخواست ، صدایی که شروین به وضوح در ذهنش می شنید اما دهان آن موجود زن مانند بسته بود

ـ تو فولاد سیریا داری ، قدرتش رو حس میکنم ، اما من گرسنه ام تو میتونی بری و این یک آتش سوزی ساده با یک قربانی میشه وگرنه می تونه دو قربانی داشته باشه

ـ بله ، ولی قربانی دوم تو هستی ، تو از قوانین آرا پیروی نکردی و اون رو زیر پا گذاشتی و من باید قانون رو اجرا کنم

ـ قانون... پس... پس تو باید از محفل سیمرغ باشی ، راهی بجز کشتنت ندارم

ـ تو یک فلاین هستی ، تنها راهی که میتونی بجنگی جادو و چنگال هاته و فکر کنم بدونی که با وجود این شمشیر طلسم و جادو به کارت نمیان

 

در همان لحظه فلاین فریاد گوش خراشی کشید و به سمت شروین حمله کرد و او هم سریع شمشیر را چرخش سریعی داد و خود را به گوشه ای پرت کرد

دست چپ فلاین طوری بر زمین افتاد که گویی از ابتدا متعلق به او نبوده

فلاین جیغ گوش خراشی کشید ، چرخی زد و با دست راستش سینه ی شروین را به همراه پیراهنش پاره کرد ، در همان حال شروین شمشیر را به آرامی با یک دست به بالا چرخاند و بدن فلاین را از زیر سینه اش به دو قسمت تقسیم کرد ، بدن برروی زمین افتاد و شروع به خشک شدن کرد

زخم شروین زیاد جدی نبود اما خون زیادی از دست داده بود

فقط همان قدر توانست ببیند که مردم و چند فرد شنل پوش دیگر به داخل آمدند و از هوش رفت

 

ادامه دارد ...

 

ادامه و داستان های دیگر را در وبسایت اصلی نویسنده بخوانید

www.arhezareh.ir

 

نویسنده : علیرضاهزاره

 

هرمز فصل دوم

کمی تاریک بود اما آن موجود بزرگ وحشتناک به وضوح دیده می شد

هرمز نگاهی به داریوش انداخت

با لرز به عقب قدم برمیداشت ترس را می شد در سرتاسر بدنش دید شمشیر در دستانش می لرزید با اینکه با دودست آن را گرفته بود

ماه از سوراخ کوچکی در سقف غار نظاره گر آنها بود تا رقص شمشیرشان را بنگرد شاید هم تشنه دیدن خون بود

ناگهان از میان تاریکی کرم با دهانی باز به سمت هرمز هجوم آورد

هرمز خود را از مسیرش به گوشه ای پرتاب کردو عبور کرم را از کنارش نظاره کرد

صدای فریادی بلند شد و در چشم برهم زدنی هرمز ، داریوش را می دید که فقط پاهایش از دهان کرم بیرون است و شمشیرش بر روی زمین افتاده

سریع از جایش برخواست و خنجر را به انتهای بدن کرم بزرگ فرو کرد

به قدری بدنش نرم بود که حتی دست هرمز به همراه خنجر وارد بدنش شد

کرم با تکانی هرمز را برزمین زد و شروع به حرکت کرد

هرمز شمشیر را برداشت و از دنبال کرم به راه افتاد

بعد از ساعتی تعقیب در راهروهای غار در تاریکی به نظر کرم را گم کرده بود

بدون هیچ فکری فقط در داخل راهروها می دوید

زمانی که ناامیدی کم کم قدرتش را برای هرمز به نمایش گذاشته بود در راهروی باریکی ، روشنی نور ماه را به خوبی میتوانست ببیند

چهار دست و پا وارد راهرو شد و در خروجی آن لبه صخره ای که از بدنه راهرو بیرون زده بود فضای بزرگی را میدید که در میانه غار و ارتفاعی بلند سقفی نداشت

ماه مشخص بود

لحظه ای در ماه غرق شد تااینکه صدایی از زیر پایش شنید

آن کرم بود

حدود ده متر پایین تر

اما اثری از داریوش نبود

شمشیرش را محکم در دستانش گرفت و از بالا برروی کرم پرید و شمشیر را در داخل بدنش فرو کرد

کرم تکان عظیمی خورد و هرمز را به دیوار کوبید و بعد از چند فریاد گوش خراش برروی زمین آرام به خواب ابدی فرو رفت

هرمز به آرامی از جایش برخواست و به سمت لاشه ی کرم رفت

نگاهی انداخت و وقتی شمشیرش را از بدن کرم بیرون کشید خون سبز رنگ کرم با فشار بیشتری به بیرون جهید

اما در زیر نور ماه خون قرمزی نیز داخل بدن کرم را در برگرفت و همراه خون سبز به بیرون می ریخت

ترس هرمز را در خود بلعید

خنجر را بیرون کشید و شروع به پاره پاره کردن لاشه کرم کرد

بعد از لحظه ای ایستاد

سرش را پایین انداخت و برروی زمین نشست

در مجرای داخلی کرم بدن بی جان داریوش بود که شمشیر قلبش را پاره کرده بود…

بدن سالم و اطرافش را چیزی مانند وقتی که او از سقف آویزان بود فرا گرفته بود

ساعتی بعد هرمز بود که بدن بی جان و غرق در خون داریوش را برروی زمین می کشید

درجایی که زمین نرم تر از اطراف بود ایستاد

در این غار جانوران عجیب زیادی بود

نمی شد بدن بی جان کسی که نجاتش داده بود را تنها بگذارد تا آنها تکه پاره کنند

با خنجر شروع به کندن زمین کرد ،تااینکه گودالی کمی بزرگ تر ازبدن داریوش شد

به سختی بدن را در داخل گودال گذاشت

دو دست داریوش را بر روی قلبش قرار داد

و آرام زمزمه هایی به زبانی باستانی در گوشش خواند

شاید چند ساعت طول کشید تا گودال را پر کند

درآخر روبروی قبر زانو زد و طلب بخشش کرد

دیگر باید می رفت

غار خطرناک بود و غذایی هم برای خوردن نداشت

دیگر نزدیک صبح بود

راهرو ها کم کم روشن می شدند

این یعنی مسیری برای خرج بود

به سمت راهروهای روشن تر می رفت

بعد از یک ساعت به یک خروجی غار رسید

چشمانش از حیرت باز مانده بود

.

.

نویسنده : علیرضاهزاره

.

ادامه دارد…

افکار کودکانه

کتاب طنز افکار کودکانه

اولین کتاب نوشته بنده

اکنون می توانید از طاقچه دانلود کنید

 

افکار کودکانه

هرمز بخش هشتم

یک لحظه احساس کرد چشمانش سیاهی رفت
سرگیجه ای گرفت
قبل ازبر زمین خوردن دستش را به دیواره غار تکیه داد
او قوی تر از این حرف ها بود
نباید از خود ضعف نشان میداد
هنوز اتفاق خاصی نیفتاده بود
محکم در جای خود ایستاد
بطوری که ذره های نور از سوراخی از غار بدن تنومندش را شکوهمند تر به نمایش گذاشته بود
رو به سرباز کرد

اسمت چیست؟

من ... من داریوش هستم قربان

داریوش بایست ضعف یعنی در آغوش گرفتن مرگ ، باید بگردیم ببینیم اصلا کجا هستیم

چشم قربان

هر دو در میان مسیر های بی پایان غار ساعت ها به حرکت و جستجوی راه خروج می گشتند
به امید دیدن دوباره خانواده
هرمز کارهای زیادی برای انجام دادن داشت
سیاهی کم کم تمام غار را در خود می بلعید
اما میشد اطراف را به سختی دید
با تاریک شدن غار
صداهای عجیب زیاد و زیادتر میشد

داریوش چه سلاح هایی داری؟

یک شمشیر و یک خنجر

خنجر را به من بده

خنجر را از داریوش گرفت
حواسش به همه طرف بود
صدای حرکت را میشد از همه طرف حس کرد
اما چیزی نزدیک آنها نمی شد
در میان تاریکی صدای جیغ مانندی آمد
مانند موشی که طعمه مار میشود
همهمه عجیبی به پا خواست
ده ها و یا صد ها موجود عجیب با سروصدای فراوان به یک سمت می رفتند

آنها از چیزی فرار میکنند

چی قربان

تاریک بود اما هرمز می توانست آن کرم بزرگ را تشخیص دهد که در چند متری آنها بود

ادامه دارد...

 

نویسنده علیرضاهزاره

هرمز بخش هفتم

فرمانده... فرمانده...
شما زنده اید
خدا را شکر
دیگر ناامید شده بودم
هرمز فقط نگاهش میکرد
باور نمی کرد
آنها دنبالش آمده بودند
سرباز با خنجری هرمز را آزاد کرد
هرمز محکم بر زمین خورد
توان بلند شدن نداشت
سرباز که موضوع را فهمیده بود
از کیسه بارش مقداری نان در دهان هرمز گذاشت
و مشک آب را به او داد
هرمز دیوانه وار می نوشید و می خورد
صورت سرباز از تعجب بهم ریخته بود
کمی بعد که هرمز به حال خودش آمد
از جا برخواست
به راه افتاد بیا باید به سمت کشتی برویم
حتما آن موجود همین نزدیکی ها است
بزودی پیدایش می شود
سرباز با خوشحالی رو به هرمزکرد و گفت:
شما می دانید کشتی کجاست؟
هرمز سریع به عقب برگشت و گفت:
مگر شما به دنبال من نیامدید؟
سرباز بر روی زمین نشست و دستانش راروی سرش گذاشت
به آرامی گفت:
فرمانده من در شلوغی های آن نبرد از کشتی به بیرون پرتاب شدم و وقتی به هوش آمدم در ساحل این غار بودم...

این داستان ادامه دارد
نویسنده: علیرضا هزاره

لطفا به این داستان نظر دهید

سایه

سریع قدم میزد

صورتش را پوشانده بود

لبه های پالتو را روی صورتش میکشید

پراسترس.

نیم نگاهی به اطراف میکرد

وقدم هایش را بلند و تندتر برمیداشت.

انگار نیمه شب بود

چراغ ها نوبتی چشمک میزدند

سایه ها شهر را دردست داشتند.

هیولای ترس وجودش را فرا گرفته بود

تیز تر به اطراف مینگریست

صدایی می آید.

ایستاد

صدا قطع شد

چند قدم برداشت

صدایی می آمد.

همزمان با قدم هاصدا بلند و بلند تر میشد

نزدیک ونزدیک تر.

فرصتی نیست

باید سریع تر دور شد

خود را به داخل کوچه تاریک تری انداخت.

اما افسوس

سایه آنجا بود.

در یک لحظه

حتی چیزی جز یک جفت کفش پاره باقی نمانده بود…

نویسنده:علیرضاهزاره. 

 

لطفا به این متن نظر دهید

شاید

صدای قدم زدن فردی برروی برگ ها فضای پارک را پر کرده بود
خش...خش...خش
سایه ای همه جا را  بلعیده بود
همه چیز
فقط صدا بود
انگار اذبین رفتنی نبود
از گردی دهان هیولای شب
نوری می تابید
خش...خش...خش
بعد از هر چند قدم زوزه ای شنیده میشد
هر بار از گوشه ای
درختان هم تحمل نداشتند
از ترس به خود میلرزیدند
سفت به زمین چسبیده بودند
بعضی هایشان غش کرده بودند
برروی زمین ولو بودند
اژدهایی نفسی سرد را یک دم بر زمین میدمید
گربه ها فریاد میزدند
خوی نیاکان خود را باز یافته بودند
شاید انسان هایی هستندکه به لباس گربه درآمده اند
زیرکانه ما را زیر نظر دارند
شاید
این درختان هم دست های موجودی غول پیکر در زیر زمین باشند
که منتظر لحظه ای مناسب اند
تا طعمه ی خود را به چنگ بگیرند
 
شاید
 
شاید
.
.
.
شاید
 
نویسنده:علیرضاهزاره
.
.
.
.
لطفا درمورد متن بالا نظر دهید
باتشکر

هرمز بخش ششم

با سردردی شدید آرام آرام چشمانش باز شد

همه جا را تار میدید

نه واضح

نه کاملا مبهم

فقط از یک چیز مطمئن بود

او وارونه بود

چیزی دورتادور بدنش پیچیده بود

بجز سرش

و او را در هوا نگه داشته بود

به سقف غار آویزان بود

گرمای نوری که به صورتش میتابید بسیار لذت بخش بود

از کجا

گوشه ای سوراخی بزرگ وجود داشت

هرمز سعی می کرد خود را تکان دهد

گرسنه بود

بدنش نیرویی نداشت

آیا باید خود را تسلیم مرگ می کرد

همه آن آوازه و شهرت هیچکدام به کمکش نمی آمد

تقلا می کرد

سعی می کرد فریاد بزند

دیدن آن فرمانده بزرگ در این حالت خجالت آور بود

بهتر بود قبول میکرد

راهی نبود

زمان برای او به اتمام رسیده بود

در اوج نا امیدی اش

صدایی به گوشش رسید

 

نویسنده علیرضاهزاره

.

ادامه دارد…