وبلاگ شخصی علیرضا هزاره

داستان های جذاب

وبلاگ شخصی علیرضا هزاره

داستان های جذاب

داستان های نوشته شده توسط علیرضا هزاره

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب

۱۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان کوتاه» ثبت شده است

مداد رنگی سبز

با ذوق کودکانه اش مداد را روی کاغذ حرکت میداد وبا خود می خندید

هرازگاهی دست از کشیدن برمیداشت وبه اطراف نگاه می کرد

پدر و مادرش وقتی نگاه کودک به آنها می افتاد لبخند می زدند و کودک خوشحال تر از قبل به نقاشی کشیدن ادامه می داد بی خبر از حالت واقعی چهره خانواده اش که در آن غم و ترس سریع جای خودش را به لبخند ظاهری میداد

در ان لحظات زن نگاهش را از کودک بر نمیداشت بی آنکه بفهمد شوهرش بی تابی می کند و ثانیه ای نمی ایستد

با خود به آرامی زمزمه می کرد و از خدایش می خواست تا کودک را حفظ کند ، لب هایش خشک و پاره پاره بود ، سه روز بود که سهمیه آب خودش را نمیخورد تا فرزندش تشنه نماند

تنها راهی که حواس کودک را از صداهای بلند بیرون پرت میکرد نقاشی بود ، دیگر هیچ راهی برای سرگرم کردنش نبود ، زن میدانست چند روز است که خبری از کودکان محله شان نیست ، با خود فکر میکرد که شاید آنها به مناطق امن رفته اند و به خود لحظه ای اجازه نمیداد که به چیز دیگری فکر کند

مرد در محوطه خانه قدم میزد ، سریع نفس می کشید و مچ دستش را تکان می داد

به فرزند و همسرش نگاه میکرد و بعد به لب پنجره میرفت ، آسمان را نظاره میکرد

شاید بزودی نوبت آنها میشد

سهمی از بارش ...

هدیه ای از انسان هایی که نمی شناختند ...

به نقاشی کشیدن کودکش مینگریست ...

به همسرش ...

یعنی ممکن بود او بفهمد که آن دفتر های نقاشی و مدادها متعلق به دختر شش ساله همسایه است ...

آیا ممکن بود بفهمد که آن ها را از میان آوارهای خانه شان برداشته است ...

اگر می فهمید که مداد رنگی سبز ، هنوز در دستان دخترک بود چه میشد؟

نتوانسته بود آن یکی را بردارد ...

بقیه را هم به سختی برداشته بود ...

در آن وضعیت نمیشد از جایی وسیله ای تهیه کرد ...

اگر کودکش را سرگرم نمیکرد ، شاید تلاش میکرد که بیرون برود ...

محله پر از جنازه بود ، به قدری که شاید روزها طول میکشید تا جمع و به خاک سپرده شوند ...

همسرش از کودک فاصله نمی گرفت که اگر اتفاقی افتاد ... باهم بمیرند ...

 

در جنگ بی گناهان زیادی صدمه می بینند ...

کودکان حق زندگی دارند ...

،

نویسنده : علیرضا هزاره

آن یک شب ...

وزن پاهایش غیرقابل تحمل شده بود

آرام آرام قدم برمیداشت

شاید امروز می توانست بهترین روز زندگی اش باشد…

آرزوئی که هر دختری دارد … اما نه برای او …

همه چیز به آن یک شب برمیگشت

از کودکی این صحنه ها را در رویایش تصور میکرد اما کاملا متفاوت

قطره هایی بر روی گونه اش لیز می خورد و کسی پایین افتادنشان را نمی دید

لرزش پاها و دستانش اورا به مانند پیرزنی ناتوان ساخته بود

اما کجا بود چشم هایی که بنگرد …

وکجا بود قلب هایی که درک کند …

در آن لحظه ها .. او تنها بود … شاید …

اگر هم تنها نبود دستی برای یاری نبود

پله ها را یکی پس از دیگری پشت سر میگذاشت

 

آن تماس که خانه را به هم ریخت …

مهمانی که قرار بود بیاید یک مهمان معمولی نبود ، کسی که بعد از شام می آید یا خیر را می آورد یا شر را …

همه انتظار خیر را می کشیدند…تک تک خواهران و پدر و مادرش …

به نظر پدر اتفاق بسیار ساده ای بود ، نه تغییری در رفتارش دیده میشد و نه در کلامش

 

وآن لحظه بود که پله ها به اتمام رسید و او در مقابل دری بود که بیش از پیش بزرگ بود

اطرافش در جشن و پایکوبی غرق شده بود اما باتلاق سکوت دخترک را در خود می بلعید

هیچ چیزی نمی شنید بجز ضربه های ساعتی که گذشت هر ثانیه را یادآور میشد

لحظاتی که برای دیگران ناچیز و یک چشم برهم زدن بود ، برای دخترک در سیاهچال ذهنش به مانند سالها میگذشت

در ورودی انتظار او را میکشید و مدای بود آماده رد شدن دخترک بود

 

مهمان هایی که نزدیک نیمه شب وارد خانه شدند لبخند بر لب اما چهره ی سردی داشتند که لرزه بر بدن سارا می انداخت

تاریکی هم می توانست در روشنایی بوجود بیاید و ترسی که می توانست در امن ترین مکان هر فرد ، در خانه اش به سراغش بیاید

پدری که اشاره میکرد تا سارا از دید مهمانان خارج شود ، او را شایسته نمیدانست تا در سرنوشتش حق انتخاب و تاثیری داشته باشد

مادری که دخترک را از صحنه دور میکرد تا باعث خشم پدرش نشود

سارا در گوشه آشپزخانه زانوهایش را در آغوش گرفته بود

می فهمید که اتفاقاتی در اطرافش می افتد اما متوجه اهمیت آنها را نمی دانست

شاید باید دقت میکرد تا بداند حداقل چه سرنوشتی را برایش تعیین میکنند

اما…

اما او فقط یک دختر بود …

یک دختر حق هیچ انتخابی ندارد …

فقط باید تلاش کند تا باعث آبروریزی و سرافکندگی خانواده نشود

 

از میان مهمانان جشن میگذشت ، صورتش پوشانده بود اما تشخیص میداد چه کسانی به او تبریک می گفتند

پایکوبی دیگران و موسیقی بدنش را به لرزه می انداخت

حال باید می نشست در انتظار داماد تا خطبه عقد جاری شود

 

سر به زیر زمزمه هایی می شنید

آنها تمام شروط پدر را بدون قید و شرط قبول می کردند و انگار راه دیگری بجز ازدواج نداشت

ازدواج با فردی که به هیچ وجه نمی شناخت

 

از صدای سوت و جیغ میشد فهمید که داماد حاضر شده است

سارا نشست اورا کنارش حس کرد

بدون هیچ مکثی یک نفر شروع کرد به خواندن خطبه عقد …

 

مبلغی که آنها و پدر برای شیربها قبول کرده بودند بسیار بالا بود و می توانست زندگی خانواده را تغییر دهد ، پس معامله انجام میشد و سارا فقط یک جنس برای فروش بود

توافق انجام شد و مهمانان رفتند و پدر که میگفت :

  • یک دختر هرچقدر هم خوب باشد به خوبی پسر نیست ، دختر متعلق به مردم است و حالا دخترمان سروسامان میگیرد

 

ـ بله

این صدای عروس برای تایید عقد بودتا وکالت دهد و صدای شادی جمع بود که فضا را پر کرده بود

وقتی پارچه را از روی صورتش برداشتند در نگاه اول درد را در قفسه سینه اش حس کرد

داماد با صورتی پر از چروک و موهایی سفید حداقل چهل سال پیرتر از سارا بود …

و حالا می دانست که همه او را تنها گذاشته اند…

.

نویسنده : علیرضاهزاره

.

این داستان برای کمی فکر و تامل نوشته شده تا فشار بر دختران را کمتر کنیم فشاری برای ازدواج به زور

آنها هم حق این را دارند تا در سرنوشتشان تاثیر بگذارند

سایه مرگ

کارخانه ای در گوشه شهر

نیمه های روز

همه در حال کار بودند

ساکت

تنها صدای دستگاه ها می آمد

کارگران به فکر کار نبودند

بدنشان در آنجا بود

روحشان در خانه

پیش خانواده

روبروی تلویزیون

در حال دیدن فوتبال

و یا در سفر

 

فقط لحظه ها را می گذراندند

بر طبق عادت

 

در آن میان سایه ای می چرخید

ناپیدا

نامعلوم

بدون آن که فردی آنجا باشد

هوا گرم بود

گرمای دستگاه ها بیشتر

در این میان

صدای دستگاهی تغییر کرد

به مانند نفس کشیدن فردی بیمار

سرپرست و چند کارگر به طرف دستگاه دویدند

عده ای چند قدم به عقب برگشتند

 

ناگهان

انفجار بلندی رخ داد

تمام فضای کارخانه را دود فرا گرفته بود

بوی عجیبی می آمد

بوی خون

کارگران هرکدام به سمتی می دویدند

عده ای زودتر از کارخانه خارج شده بودند

اما

تعدادی گیر افتاده بودند

صدای فریاد هایشان گوش هر جنبنده ای را آزار میداد

کسی نمی توانست داخل برود

دود و خون بوی عجیبی ساخته بود

صدای انفجار های کوچک و بزرگ حجم فریاد ها را می کاست

 

سایه ی مرگ بود که همه را در آغوش می گرفت

هر لحظه

بدنی را بی جان رها می کرد

 

افکار کودکانه

کتاب طنز افکار کودکانه

اولین کتاب نوشته بنده

اکنون می توانید از طاقچه دانلود کنید

 

افکار کودکانه

سایه

سریع قدم میزد

صورتش را پوشانده بود

لبه های پالتو را روی صورتش میکشید

پراسترس.

نیم نگاهی به اطراف میکرد

وقدم هایش را بلند و تندتر برمیداشت.

انگار نیمه شب بود

چراغ ها نوبتی چشمک میزدند

سایه ها شهر را دردست داشتند.

هیولای ترس وجودش را فرا گرفته بود

تیز تر به اطراف مینگریست

صدایی می آید.

ایستاد

صدا قطع شد

چند قدم برداشت

صدایی می آمد.

همزمان با قدم هاصدا بلند و بلند تر میشد

نزدیک ونزدیک تر.

فرصتی نیست

باید سریع تر دور شد

خود را به داخل کوچه تاریک تری انداخت.

اما افسوس

سایه آنجا بود.

در یک لحظه

حتی چیزی جز یک جفت کفش پاره باقی نمانده بود…

نویسنده:علیرضاهزاره. 

 

لطفا به این متن نظر دهید

شاید

صدای قدم زدن فردی برروی برگ ها فضای پارک را پر کرده بود
خش...خش...خش
سایه ای همه جا را  بلعیده بود
همه چیز
فقط صدا بود
انگار اذبین رفتنی نبود
از گردی دهان هیولای شب
نوری می تابید
خش...خش...خش
بعد از هر چند قدم زوزه ای شنیده میشد
هر بار از گوشه ای
درختان هم تحمل نداشتند
از ترس به خود میلرزیدند
سفت به زمین چسبیده بودند
بعضی هایشان غش کرده بودند
برروی زمین ولو بودند
اژدهایی نفسی سرد را یک دم بر زمین میدمید
گربه ها فریاد میزدند
خوی نیاکان خود را باز یافته بودند
شاید انسان هایی هستندکه به لباس گربه درآمده اند
زیرکانه ما را زیر نظر دارند
شاید
این درختان هم دست های موجودی غول پیکر در زیر زمین باشند
که منتظر لحظه ای مناسب اند
تا طعمه ی خود را به چنگ بگیرند
 
شاید
 
شاید
.
.
.
شاید
 
نویسنده:علیرضاهزاره
.
.
.
.
لطفا درمورد متن بالا نظر دهید
باتشکر

آخرین انسان

آرام آرام

 به سمت پله ها می رفت 

پرپیچ‌و خم 

چراغ ها نوبت به نوبت چشمک می زدند

 اما دنبالش بودند

 او آخرین بود 

نفس نفس می زد

 در پشت سرش شکست

 به عقب نگاه نمی کرد

 فقط سریع شروع به حرکت کرد

 پله ها را دو به دو پشت سر می گذاشت 

صدای پایی از پشتش نمی آمد

 خنده ای ترسناک تمام پله های را دربر گرفته بود 

از بالا پله ها، لامپ ها در تاریکی مطلق فرو می رفتند

 سیاهی زیر پایش را هم در بر گرفت 

چیزی شبیه به مه اما سیاه 

دیگر زانو هایش را هم نمی دید چه برسد به پله ها 

نفس نفس می زد

 عرق کرده بود 

سعی می کرد سریع و سریع تر قدم بردارد

 اما پله ها تمامی نداشتند 

پایش به روی لبه پله ای لیز خورد

 به زمین افتاد

 وقتی خواست برخیزد 

تاریکی او را در بر گرفت

.

لطفا به این متن نظر دهید

.

نویسنده : علیرضاهزاره 

هیچکس اشک او را ندید

دستان دخترش را گرفته بود
رمضان بود
دیگر دخترش به خاطر دیدن خوراکی در دست دیگران حسرت نمی خورد
می توانست با خیال راحت او را در شهر بچرخاند
افراد کمتری در خیابان ها بودند
دختر کوچک،دست بزرگ پدرش را محکم چسبیده بود
قدم هایش را آرام آرام برمی داشت
چشم هایش به روشنایی های خیره کننده مغازه ها بود
لباس هایش پینه بسته
امابه قدری زیبا بود
لباس در تن دخترک زیبا به نظر می آمد
حتی لباس های پاره از زیبایی دختر نمی کاست
کمی جلوتر...
دخترک ایستاد!
چشمانش گرد شده بود
پدر به دختر خیره شد
برقی در چشمانش میدید
دخترک لبخندی زد
رو به پدر ایستاد
آرام زمزمه کرد:
بستنی
بابا میشه برایم بستنی بخری؟
آنطرف خیابان مردی روی صندلی بستنی می خورد
مرد دخترش را در آغوش گرفت
مسیرش را عوض کرد
لبخند لحظه ای بر صورت دخترک تاب نیاورد
در راه خانه...
هیچکس زخم آن مرد را ندید...
هیچکس اشک های او را ندید...

 

نویسنده:علیرضاهزاره

هرمز بخش چهارم

موجود عجیب خنده بلندی کرد

با مشت یکی از ملوانان را به بیرون از کشتی پرتاب کرد

بعضی از ملوانان چند قدم به عقب رفتند

هرمز فریاد زد:

(بکشیدش ، او موجود خبیثی ست)

ملوانان به سمتش دویدند

غول با حرکات دستش هر یک را به گوشه ای پرتاب میکرد

هرمز به سمتش حرکت کرد

دستش را برای زدن هرمز چرخاند اما هرمز از زیر دستش لیز خورد و با شمشیر خراشی روی پای غول ایجاد کرد

غول فریاد بلندی کشید که گوش هر شنونده را کر می کرد

سریع چرخید و با دو دست برروی شانه هرمز زد

ضربه به قدری محکم بود که کف کشتی شکست و هرمز به طبقه پایین افتاد

 

ضربه شدت زیادی داشت و سرش گیج می رفت

سریع از پله ها بالا رفت

دیگر کم کم مه رو به ناپدید شدن می رفت

غول با ضربه ای بادبان را به دریا انداخت

هرمز نیزه یکی از ملوانان که بر زمین غلتان در خون بود را برداشت

به سمت قلبش هدف گرفت و نیزه را پرتاب کرد

غول لحظه ای برگشت و نیزه به کتف اش برخورد کرد

تعادلش را از دست داد برروی زمین افتاد

با زبانی عجیب کلماتی را سریع می گفت 

هرمز به سمتش دوید 

غول نشست و ضربه محکمی با دو دست بر کف کشتی بین خودش و هرمز زد

قسمت بزرگی شکست و به پایین افتاد 

در میان گرد و خاک

هرمز تا سرش را بالا آورد

غول بدنه کشتی را سوراخ کرد

و به زحمت از میان آبی که به داخل می آمد ناپدید شد

همه جا را آب گرفته بود

کشتی در حال غرق شدن بود

در حالی که هرمز شنا میکرد 

جعبه ای عظیم با سرش برخورد کرد

 

.

نویسنده: علیرضا هزاره

.

لطفاً به این متن نظر دهید

هرمز بخش سوم

درمیان انبوهی از مه

افراد سعی می کردند کنار هم دیگر جمع شوند

تا شاید راهی برای نجات باشد

بدن همه از ترس می لرزید

ناگهان تکان شدیدی بدنه کشتی را به لرزه در آورد

جلوی کشتی به قدری سنگین شده بود که پایین تر از قبل شده بود

هرمز تعدادی از سربازان را به عقب فرستاد 

تا کشتی زیاد از حد کج نشود

مه

نمی گذاشت چیز زیادی دیده شود

آرام آرام

با قدم های کوچک به سمت جلو می رفتند

نگهان صدای خشنی به آرامی آمد

(شما به منطقه نفرین پادشاه پنج  دریا وارد شدید )

همه شمشیر ها را کشیدند

سایه عظیمی در میان مه پدیدار شد

همه شمشیر هارا به سمت سایه گرفته بودند

هرمز شمشیر خود را به آرامی بیرون کشید

و با صدایی بلند گفت

(تو کی هستی؟ باما و کشتی ما چیکار داری؟)

سایه نزدیک و نزدیک تر

و

بزرگ و بزرگتر می شد

به آرامی

از میان مه

موجودی به بزرگی فیل

بیرون آمد

به شکل انسان

دستانی به اندازه انسانی معمولی

پاهایی کوچک

صورتی کشیده و مثلث مانند

با چانه ای بسیار تیز

ورنگ بنفش

نمایان شد

خنده کوچکی زد

.

منتظر ادامه داستان باشید

.

نویسنده: علیرضاهزاره