وبلاگ شخصی علیرضا هزاره

داستان های جذاب

وبلاگ شخصی علیرضا هزاره

داستان های جذاب

داستان های نوشته شده توسط علیرضا هزاره

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب

۱۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان هرمز» ثبت شده است

هرمز فصل سوم

ده سال قبل …

به نظر او این ماموریتی بی ارزش بود .

هرمز جادو را فقط مناسب داستان های خیالی می دانست و حالا او و افرادش برای کشتن یک جادوگر فرستاده شده بودند که احتمالا یک کلاهبردار یا دزد بود.

ماموریت آسانی که حتی پایین رده ترین افراد گارد هم می توانستند انجامش دهند ، اما او انتخاب شده بود.

آنها ده نفر بودند که در میان درختان جنگل در جستجو بودند…

عده ای از مردم روستاهای اطراف گزارش ناپدید شدن بچه هایی را داده بودند.

سربازان محلی به نتیجه ای نرسیده بودند.

مردم محلی از جادوگری می گفتند که طبق داستان هایی که از پدرانشان شنیده بودند ، هزاران سال است که در جنگل تاریک زندگی می کند.

طبق گزارش سربازان محلی بنظر گروهی دزد در آنجا شروع به فعالیت کرده بودند.

رها کردن چنین دزدهایی به حال خود ، در آینده می توانست برای حکومت دردسرساز شود و برنامه ژنرال ارشد برای آنها فقط نابودی تا آخرین نفرشان بود ، بدون رحم …

چنین دزدهایی را نمیشد با چرخیدن ساده در جنگل پیدا کرد اما کدخدا اصرار داشت که همیشه هنگام غروب خورشید هرکسی در جنگل بوده ثدای جادوگر را شنیده یا سایه اش را دیده است .

این تنها سرنخ آنها بود ، از یک طرف نمیشد حرف های کدخدا را نادیده گرفت ، زیرا دوستان قدرتمندی در قصر و شهرهای مهم داشت و بی توجهی به او به گوش پادشاه می رسید.

جنگل به قدری بزرگ و پر حجم بود که هیچ نوری نتواند واردش شود اما هرمز می توانست تلالو سرخ غروب خورشید را در میان درختان ببیند که مانند خون بر بدن درختان نقش بسته بود.

ساعتها بود که در حال جستجو بودند اما نقش خون هنوز بر روی درختان بود و این طولانی ترین غروب خورشیدی بود که آنها نظاره گر آن بودند .

کمی که خون ها شروع به تیره شدن کردند ، صدای گریه و ناله ی دختر بچه ای در جنگل به گوش می رسید .

پژواک صدا به آنها اجازه نمی داد تا محل آن را پیدا کنند.

مشخص بود که ترس بر بدن عده ای از افراد لرزه انداخته اما راه برگشتی نبود و همراهی با جمع بهترین انتخاب بود.

تاریکی بر جنگل غلبه کرده بود اما سرخی بر روی تنه درختان به وضوح مشخص بود.

وقتی گروه مشعل هایشان را روشن کردند ، فقط دقایقی اطرافشان قابل رویت بود و بعد از آن مه سنگینی اطرافشان را احاطه کرد.

اگر بیشتر از سه قدم از هم فاصله می گرفتند دیگر فقط شانس می توانست آنها را به هم برساند.

آنها در ظلمت قدم می گذاشتند با تصور به اینکه به صدا نزدیک شوند.

بعد از ساعتی گذشت زمان ، کمی از حجم مه کم شد و صدای گریه ها بلندتر ، آنها نزدیک شده بودند و حتما آنجا مخفیگاه دزدان بود و یا حتی نزدیکشان .

کلبه ای کوچک آنجا بود کمی جلوتر و اطراف آن اصلا خبری از مه نبود ، شاید تا ده قدم اطراف خانه به وضوح مشخص بود و مطمئنا صدای گریه از آن خانه بود .

با علامت دست هرمز همه شمشیرهایشان را از غلاف خارج کردند اما کمی عجیب بود ، هیچ دزدی اجازه نمیدهد که با صدای گریه محلشان لو برود و سریع بچه بیچاره را خفه می کنند.

حتما این یک تله بود شاید هم آنها آنقدر مطمئن هستند که کسی از ترس به آنجا نزدیک هم نمیشود .

باید هوشیار بود.

ـ دونفر با من به داخل کلبه بیان و بقیه حواسشون به اطراف باشه ، ممکنه تله ای درکار باشه .

و بعد آنها آرام آرام به سمت کلبه قدم برمیداشتند.

ردیف سربازانی که شمشیرهایشان آماده رقص بود شجاعتشان را به نمایش گذاشته بودند .

همه در جایگاهشان قرار گرفتند و اطراف کلبه را محاصره کردند تا همه چیز تحت کنترل باشد.

هیچ خبری نبود و حالا که هرمز پشت آن در مرموز بود ، صدای گریه دخترک را هم دیگر نمی شنید.

می هواست در را بازکند اما ترس و شک وجودش را فراگرفته بود ، باید مراقب می بود که اگر تله ای در کار است جان افرادش به خطر نیفتد.

مکثی طولانی داشت اما …

اما بالاخره درب را با فشار آرامی باز کرد.

تاریکی آنجا را فراگرفته بود اما میشد فردی را در انتهای کلبه دید که فقط وجود داشت و هیچ جزئیاتی بجز چشم هایی که به سرخی آهن گداخته بود مشخص نبود .

هرمز شمشیرش را به سمت سایه مرموز گرفت و داخل شد .

ـ صدای گریه یه دختر از این کلبه میومد! تو کی هستی و وسط این جنگل چیکار میکنی ؟

هیچ پاسخی از طرف سایه شنیده نشد.

هرسه نفر چند قدم برداشتند و خود را به فاصله دو قدمی سایه رساندند.

حالا میشد تشخیص داد که شنلی سرتاسری برتن داشت و با اینکه صورتش پوشیده نبود هیچ جزئیاتی از آن مشخص نبود.

ـ جواب بده … این آخرین اخطاره ما فرستاده های پادشاه هستیم .

ناگهان صدای خنده وحشتناکی بلند شد … او یک زن بود …

ـ پادشاه…! کدوم پادشاه …!

و خنده ادامه داشت .

هرمز فریاد زد ـ ای گستاخ   و به سمت زن حمله کرد و ضربه ای با شمشیر به سمت گردنش روانه کرد.

هنگامی که شمشیر فقط چند انگشت فاصله داشت تا نرمی گردن را حس کند ، ناگهان تمام شنل بر روی زمین افتاد و فقط لباس بر روی زمین باقی ماند .

برای لحظه ای صدای خنده بلندی تمام جنگل را فراگرفت .

دو سرباز همراه هرمز فریاد زدند (جادوگر) و سریع از کلبه خارج شدند .

هرمز هنوز در شوک بود که صدای فریاد افرادش را شنید ، سریع به سمت بیرون دوید .

سربازان سردرگم شمشیرهایشان را به اطراف می چرخاندند.

ـ قربان … این جنگل نفرین شده ست … جادوگر …

ثحبت هایش تمام نشده بودکه مه او را در خود بلعید و فقط چند فریاد گوش خراش به گوش رسید و همه جا ساکت شد .

هرمز به سمت سرباز دوید اما دیر شده بود بجز مه دیگر چیزی آنجا نبود .

در همان لحظه صدای چند فریاد دیگر شنید و وقتی برگشت فقط دو نفر دیگر باقی مانده بودند که لز فاصله چند قدمی میشد لرش بدنشان را دید.

چاره ای نبود باید از آنجا دور می شدند ، بیش لز سه پنجم افرادش ناپدید شده بودند .

ـ سریع دنبال من بیاید ، از همون مسیری که اومدیم برمیگردیم …

و آنها از محوطه بدون مه به داخل مه سرازیر شدند.

آن دونفر فقط می دویدند تا از آنجا دور شوند اما هرمز به فکر افرادش بود .

کمی از تراکم مه کم شده بود و آنها می توانستند تا ده قدم اطراف خود را ببینند.

در حال حرکت ناگهان یکی از افراد بر روی زمین افتاد و فریاد کمک سرداد.

هنگامی که هرمز برگشت دید که شاخه ای دور پاهای سرباز پیچیده و اورا به میان درختی می کشد …همان وقت صدای فریاد سرباز دیگر را شنیدند.

با تکان شمشیر شاخه را قطع کرد ، دست سرباز را گرفت و بلندش کرد.

وقتی هردو به سمت سرباز دیگر رفتند ، جنازه ای را دیدند که ده ها شاخه در میان بدنش در حال جستجو بودند.

بله ، آنجا واقعا نفرین شده بود و آنها باید سریع دور می شدند .

بعد از دقایقی به رودخانه ای رسیدند ، هرمز مطمئن بود در هیچ نقشه ای هیچ رودخانه ای نه به جنگل وارد میشد و نه از جنگل خارج میشد.

رودخانه متعلق به جنگل بود.

توده ای مه با تراکم زیاد که فقط تاریکی در آن جریان داشت دستان خود را بر روی زمین می کشید و به آن دو نزدیک میشد.

شمشیرش را با دو دست محکم به سمت مه ، معلق گرفته بود و قدم هایی به عقب برمیداشت.

مه در یک قدمی آنها بود و رودخانه خروشان در پشت شان …

در یک لحظه زیر پای هرمز خالی شد و زمین او را با خود به داخل رودخانه کشاند …

ادامه دارد …

نویسنده : علیرضاهزاره

هرمز فصل دوم

کمی تاریک بود اما آن موجود بزرگ وحشتناک به وضوح دیده می شد

هرمز نگاهی به داریوش انداخت

با لرز به عقب قدم برمیداشت ترس را می شد در سرتاسر بدنش دید شمشیر در دستانش می لرزید با اینکه با دودست آن را گرفته بود

ماه از سوراخ کوچکی در سقف غار نظاره گر آنها بود تا رقص شمشیرشان را بنگرد شاید هم تشنه دیدن خون بود

ناگهان از میان تاریکی کرم با دهانی باز به سمت هرمز هجوم آورد

هرمز خود را از مسیرش به گوشه ای پرتاب کردو عبور کرم را از کنارش نظاره کرد

صدای فریادی بلند شد و در چشم برهم زدنی هرمز ، داریوش را می دید که فقط پاهایش از دهان کرم بیرون است و شمشیرش بر روی زمین افتاده

سریع از جایش برخواست و خنجر را به انتهای بدن کرم بزرگ فرو کرد

به قدری بدنش نرم بود که حتی دست هرمز به همراه خنجر وارد بدنش شد

کرم با تکانی هرمز را برزمین زد و شروع به حرکت کرد

هرمز شمشیر را برداشت و از دنبال کرم به راه افتاد

بعد از ساعتی تعقیب در راهروهای غار در تاریکی به نظر کرم را گم کرده بود

بدون هیچ فکری فقط در داخل راهروها می دوید

زمانی که ناامیدی کم کم قدرتش را برای هرمز به نمایش گذاشته بود در راهروی باریکی ، روشنی نور ماه را به خوبی میتوانست ببیند

چهار دست و پا وارد راهرو شد و در خروجی آن لبه صخره ای که از بدنه راهرو بیرون زده بود فضای بزرگی را میدید که در میانه غار و ارتفاعی بلند سقفی نداشت

ماه مشخص بود

لحظه ای در ماه غرق شد تااینکه صدایی از زیر پایش شنید

آن کرم بود

حدود ده متر پایین تر

اما اثری از داریوش نبود

شمشیرش را محکم در دستانش گرفت و از بالا برروی کرم پرید و شمشیر را در داخل بدنش فرو کرد

کرم تکان عظیمی خورد و هرمز را به دیوار کوبید و بعد از چند فریاد گوش خراش برروی زمین آرام به خواب ابدی فرو رفت

هرمز به آرامی از جایش برخواست و به سمت لاشه ی کرم رفت

نگاهی انداخت و وقتی شمشیرش را از بدن کرم بیرون کشید خون سبز رنگ کرم با فشار بیشتری به بیرون جهید

اما در زیر نور ماه خون قرمزی نیز داخل بدن کرم را در برگرفت و همراه خون سبز به بیرون می ریخت

ترس هرمز را در خود بلعید

خنجر را بیرون کشید و شروع به پاره پاره کردن لاشه کرم کرد

بعد از لحظه ای ایستاد

سرش را پایین انداخت و برروی زمین نشست

در مجرای داخلی کرم بدن بی جان داریوش بود که شمشیر قلبش را پاره کرده بود…

بدن سالم و اطرافش را چیزی مانند وقتی که او از سقف آویزان بود فرا گرفته بود

ساعتی بعد هرمز بود که بدن بی جان و غرق در خون داریوش را برروی زمین می کشید

درجایی که زمین نرم تر از اطراف بود ایستاد

در این غار جانوران عجیب زیادی بود

نمی شد بدن بی جان کسی که نجاتش داده بود را تنها بگذارد تا آنها تکه پاره کنند

با خنجر شروع به کندن زمین کرد ،تااینکه گودالی کمی بزرگ تر ازبدن داریوش شد

به سختی بدن را در داخل گودال گذاشت

دو دست داریوش را بر روی قلبش قرار داد

و آرام زمزمه هایی به زبانی باستانی در گوشش خواند

شاید چند ساعت طول کشید تا گودال را پر کند

درآخر روبروی قبر زانو زد و طلب بخشش کرد

دیگر باید می رفت

غار خطرناک بود و غذایی هم برای خوردن نداشت

دیگر نزدیک صبح بود

راهرو ها کم کم روشن می شدند

این یعنی مسیری برای خرج بود

به سمت راهروهای روشن تر می رفت

بعد از یک ساعت به یک خروجی غار رسید

چشمانش از حیرت باز مانده بود

.

.

نویسنده : علیرضاهزاره

.

ادامه دارد…

هرمز بخش هشتم

یک لحظه احساس کرد چشمانش سیاهی رفت
سرگیجه ای گرفت
قبل ازبر زمین خوردن دستش را به دیواره غار تکیه داد
او قوی تر از این حرف ها بود
نباید از خود ضعف نشان میداد
هنوز اتفاق خاصی نیفتاده بود
محکم در جای خود ایستاد
بطوری که ذره های نور از سوراخی از غار بدن تنومندش را شکوهمند تر به نمایش گذاشته بود
رو به سرباز کرد

اسمت چیست؟

من ... من داریوش هستم قربان

داریوش بایست ضعف یعنی در آغوش گرفتن مرگ ، باید بگردیم ببینیم اصلا کجا هستیم

چشم قربان

هر دو در میان مسیر های بی پایان غار ساعت ها به حرکت و جستجوی راه خروج می گشتند
به امید دیدن دوباره خانواده
هرمز کارهای زیادی برای انجام دادن داشت
سیاهی کم کم تمام غار را در خود می بلعید
اما میشد اطراف را به سختی دید
با تاریک شدن غار
صداهای عجیب زیاد و زیادتر میشد

داریوش چه سلاح هایی داری؟

یک شمشیر و یک خنجر

خنجر را به من بده

خنجر را از داریوش گرفت
حواسش به همه طرف بود
صدای حرکت را میشد از همه طرف حس کرد
اما چیزی نزدیک آنها نمی شد
در میان تاریکی صدای جیغ مانندی آمد
مانند موشی که طعمه مار میشود
همهمه عجیبی به پا خواست
ده ها و یا صد ها موجود عجیب با سروصدای فراوان به یک سمت می رفتند

آنها از چیزی فرار میکنند

چی قربان

تاریک بود اما هرمز می توانست آن کرم بزرگ را تشخیص دهد که در چند متری آنها بود

ادامه دارد...

 

نویسنده علیرضاهزاره

هرمز بخش هفتم

فرمانده... فرمانده...
شما زنده اید
خدا را شکر
دیگر ناامید شده بودم
هرمز فقط نگاهش میکرد
باور نمی کرد
آنها دنبالش آمده بودند
سرباز با خنجری هرمز را آزاد کرد
هرمز محکم بر زمین خورد
توان بلند شدن نداشت
سرباز که موضوع را فهمیده بود
از کیسه بارش مقداری نان در دهان هرمز گذاشت
و مشک آب را به او داد
هرمز دیوانه وار می نوشید و می خورد
صورت سرباز از تعجب بهم ریخته بود
کمی بعد که هرمز به حال خودش آمد
از جا برخواست
به راه افتاد بیا باید به سمت کشتی برویم
حتما آن موجود همین نزدیکی ها است
بزودی پیدایش می شود
سرباز با خوشحالی رو به هرمزکرد و گفت:
شما می دانید کشتی کجاست؟
هرمز سریع به عقب برگشت و گفت:
مگر شما به دنبال من نیامدید؟
سرباز بر روی زمین نشست و دستانش راروی سرش گذاشت
به آرامی گفت:
فرمانده من در شلوغی های آن نبرد از کشتی به بیرون پرتاب شدم و وقتی به هوش آمدم در ساحل این غار بودم...

این داستان ادامه دارد
نویسنده: علیرضا هزاره

لطفا به این داستان نظر دهید

هرمز بخش ششم

با سردردی شدید آرام آرام چشمانش باز شد

همه جا را تار میدید

نه واضح

نه کاملا مبهم

فقط از یک چیز مطمئن بود

او وارونه بود

چیزی دورتادور بدنش پیچیده بود

بجز سرش

و او را در هوا نگه داشته بود

به سقف غار آویزان بود

گرمای نوری که به صورتش میتابید بسیار لذت بخش بود

از کجا

گوشه ای سوراخی بزرگ وجود داشت

هرمز سعی می کرد خود را تکان دهد

گرسنه بود

بدنش نیرویی نداشت

آیا باید خود را تسلیم مرگ می کرد

همه آن آوازه و شهرت هیچکدام به کمکش نمی آمد

تقلا می کرد

سعی می کرد فریاد بزند

دیدن آن فرمانده بزرگ در این حالت خجالت آور بود

بهتر بود قبول میکرد

راهی نبود

زمان برای او به اتمام رسیده بود

در اوج نا امیدی اش

صدایی به گوشش رسید

 

نویسنده علیرضاهزاره

.

ادامه دارد…

هرمز بخش پنجم

به سختی چشمانش را باز کرد

چشمها باز و بسته می شدند

همه جا را تار می دید

ولی شن را در زیر پایش حس می کرد

بعد از چند دقیقه

همه جا تاریک بود

چشمانش مشکل پیدا کرده بود

اما چند دقیقه پیش در تاری دیدش همه جا روشن به نظر می آمد

بدنش به شدت درد می کرد

آرام و به سختی در میان تاریکی مطلق حرکت می کرد

یک دستش را جلو گرفته بود تا به جایی برخورد نکند

چیزی را حس کرد که از کنار پایش رد شد

صدای خزیدنش را می شنید

نه آنقدر کوچک بود که بیصدا حرکت کند

نه آنقدر بزرگ که صدای حرکتش همه جا را پر کند

صدای ضربان قلبش را می شنید

به اطراف می چرخید

ـ کسی آنجاست؟

ولی آنجا انسانی نبود

پس پاسخی هم نبود

صدای خزیدن دور و نزدیک میشد

به اطراف می چرخید

دستانش را مشت کرده بود و با قدرت به هر طرف می کوبید

گاهی به سنگ می خورد

اطرافش دیواره های سنگی بود

ضعف کرده بود توانایی آن را نداشت که دستانش را بیشتر تکان دهد

پاهایش می لرزید

جسم نرمی از میان پاهایش عبور می کرد

کمی تکان خورد

گوشه پایش برروی آن رفت

به قدری نرم بود که پایش چندین وجب به داخل رفت وصدایی جیغ مانند و بلند برخواست

حرکت جسم تند تر شد

و هرمز بر روی زمین افتاد

آرام ارام خود را به عقب کشید

تا اینکه پشتش سختی دیواره سنگی را حس کرد

تکه سنگی زیرش شده بود

آن را برداشت

سعی میکرد اطراف را ببیند

اما فایده نداشت

ناگهان حس کرد پایش خیس شده

چسبناکی و گرمای شدیدی را در پای چپش احساس می کرد

درخشش ده ها چشم را روبروی خود می دید

پایش در دهان موجود عجیب بود

با تکه سنگ به صورت موجود کوبید و با باز شدن دهانش سریع پا به فرار گذاشت

با تمام توان می دوید

که سرش به سنگی سخت برخورد کرد و با پشت محکم بر زمین افتاد

ضعف بر او غلبه کرد و از حال رفت

.

ادامه دارد…

 

نویسنده : علیرضاهزاره

هرمز بخش چهارم

موجود عجیب خنده بلندی کرد

با مشت یکی از ملوانان را به بیرون از کشتی پرتاب کرد

بعضی از ملوانان چند قدم به عقب رفتند

هرمز فریاد زد:

(بکشیدش ، او موجود خبیثی ست)

ملوانان به سمتش دویدند

غول با حرکات دستش هر یک را به گوشه ای پرتاب میکرد

هرمز به سمتش حرکت کرد

دستش را برای زدن هرمز چرخاند اما هرمز از زیر دستش لیز خورد و با شمشیر خراشی روی پای غول ایجاد کرد

غول فریاد بلندی کشید که گوش هر شنونده را کر می کرد

سریع چرخید و با دو دست برروی شانه هرمز زد

ضربه به قدری محکم بود که کف کشتی شکست و هرمز به طبقه پایین افتاد

 

ضربه شدت زیادی داشت و سرش گیج می رفت

سریع از پله ها بالا رفت

دیگر کم کم مه رو به ناپدید شدن می رفت

غول با ضربه ای بادبان را به دریا انداخت

هرمز نیزه یکی از ملوانان که بر زمین غلتان در خون بود را برداشت

به سمت قلبش هدف گرفت و نیزه را پرتاب کرد

غول لحظه ای برگشت و نیزه به کتف اش برخورد کرد

تعادلش را از دست داد برروی زمین افتاد

با زبانی عجیب کلماتی را سریع می گفت 

هرمز به سمتش دوید 

غول نشست و ضربه محکمی با دو دست بر کف کشتی بین خودش و هرمز زد

قسمت بزرگی شکست و به پایین افتاد 

در میان گرد و خاک

هرمز تا سرش را بالا آورد

غول بدنه کشتی را سوراخ کرد

و به زحمت از میان آبی که به داخل می آمد ناپدید شد

همه جا را آب گرفته بود

کشتی در حال غرق شدن بود

در حالی که هرمز شنا میکرد 

جعبه ای عظیم با سرش برخورد کرد

 

.

نویسنده: علیرضا هزاره

.

لطفاً به این متن نظر دهید

هرمز بخش سوم

درمیان انبوهی از مه

افراد سعی می کردند کنار هم دیگر جمع شوند

تا شاید راهی برای نجات باشد

بدن همه از ترس می لرزید

ناگهان تکان شدیدی بدنه کشتی را به لرزه در آورد

جلوی کشتی به قدری سنگین شده بود که پایین تر از قبل شده بود

هرمز تعدادی از سربازان را به عقب فرستاد 

تا کشتی زیاد از حد کج نشود

مه

نمی گذاشت چیز زیادی دیده شود

آرام آرام

با قدم های کوچک به سمت جلو می رفتند

نگهان صدای خشنی به آرامی آمد

(شما به منطقه نفرین پادشاه پنج  دریا وارد شدید )

همه شمشیر ها را کشیدند

سایه عظیمی در میان مه پدیدار شد

همه شمشیر هارا به سمت سایه گرفته بودند

هرمز شمشیر خود را به آرامی بیرون کشید

و با صدایی بلند گفت

(تو کی هستی؟ باما و کشتی ما چیکار داری؟)

سایه نزدیک و نزدیک تر

و

بزرگ و بزرگتر می شد

به آرامی

از میان مه

موجودی به بزرگی فیل

بیرون آمد

به شکل انسان

دستانی به اندازه انسانی معمولی

پاهایی کوچک

صورتی کشیده و مثلث مانند

با چانه ای بسیار تیز

ورنگ بنفش

نمایان شد

خنده کوچکی زد

.

منتظر ادامه داستان باشید

.

نویسنده: علیرضاهزاره

هرمز بخش دوم

مه همه جا را فرا گرفته بود

آسمان به تاریکی شب گشته بود

کشتی تکان های سهمگینی میخورد 

ملوانان هر یک به سمتی می دوید

هر چند لحظه صدای فریاد ملوانی از گوشه ای می آمد

هرمز همه چیز را زیر نظر داشت

ترس را در چشمان ملوانان می دید

عده ای از ملوانان در اطراف هرمز جمع شدند

تعدادی از ترس 

و

تعدادی از سر وظیفه

مه به گونه ای بود که سه متر آن طرف تر دیده نمی شد

سایه هایی در میان مه

با صدایی آرام

سریع

می گذشتند

هربار که سایه ای می گذشت

صدای فریاد ملوانی می آمد

و

وقتی هرمز و ملوانان به آن سمت می دویدند

چیزی در آنجا نمی دیدند

بجز

لکه های بزرگ خون

...

.

منتظر ادامه داستان باشید

.

لطفا به این داستان نظر دهید

.

نویسنده:علیرضا هزاره

هرمز بخش اول

دریا آرام بود

کشتی بازرگانی تاجر بزرگ شهر به سمت شرق در حرکت بود

ملوان کشتی فردی نبود جز

هرمز

پرآوازه ترین دریانورد سه قلمرو بزرگ پادشاهی

بیش از پنجاه سرباز

صدوبیست خدمه

و هزاران نوع جنس و کالا 

در کشتی بود

.

روزها و شب ها در راه بودند

بدون هیچ مشکلی 

اما آن روز فرق داشت

دریا بسیار آرام بود

خدمه از این آرامی خوشحال بودند

به شادی وقت می گذراندند 

یک نفر 

برروی مجسمه سر اسبی که جلوی کشتی بود

نشسته بود

بدون حرکت

به پایین و دوردست ها می نگریست

خدمه توجهی نمیکردند

افرادی که برای پول کار میکردند

چیزی برایشان مهم نبود

هرمز وظیفه ای داشت

احساس مسوولیت می کرد

 

سایه ای سیاه در نزدیکی کشتی به چشم هرمز خورد

-ملوانان ، آماده باش.

کسی عکس العملی نداشت

-خطر، با شما ام.

ولی آنها در حال عیش و نوش بودند

ناگهان کشتی تکان عظیمی خورد 

مه عجیبی اطراف کشتی را در بر گرفت

.

منتظر ادامه داستان باشید

.

نویسنده:علیرضا هزاره