کودکی صبح سنگ قبرم را که بوسید
گویی بدنم آب حیاتی نوشید
سنگ قبرم در شوق دیدار تو اما
کفنم در ره دیدار تو پوسید
سالها می گذرد
در پارک قدم میزنم
برگ ها میریزند
قلب ها می تپد
اما
دست ها تنهاست
روزگاریست که دل آهی دارد
غمی دارد
زجری دارد
عشقی دارد
که رفته
می شنوم صدایش را
نگاهش را
اسمش را
آرام دل شکسته
صبری دارم
دخترتنهایی دارم
دوستش دارم
زمزمه اش می کنم
هم نام تو
صدایش می کنم
هم نام تو
نامش میکنم
.
نویسنده: علیرضاهزاره