وبلاگ شخصی علیرضا هزاره

داستان های جذاب

وبلاگ شخصی علیرضا هزاره

داستان های جذاب

داستان های نوشته شده توسط علیرضا هزاره

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب

۶ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۹ ثبت شده است

هیچکس اشک او را ندید

دستان دخترش را گرفته بود
رمضان بود
دیگر دخترش به خاطر دیدن خوراکی در دست دیگران حسرت نمی خورد
می توانست با خیال راحت او را در شهر بچرخاند
افراد کمتری در خیابان ها بودند
دختر کوچک،دست بزرگ پدرش را محکم چسبیده بود
قدم هایش را آرام آرام برمی داشت
چشم هایش به روشنایی های خیره کننده مغازه ها بود
لباس هایش پینه بسته
امابه قدری زیبا بود
لباس در تن دخترک زیبا به نظر می آمد
حتی لباس های پاره از زیبایی دختر نمی کاست
کمی جلوتر...
دخترک ایستاد!
چشمانش گرد شده بود
پدر به دختر خیره شد
برقی در چشمانش میدید
دخترک لبخندی زد
رو به پدر ایستاد
آرام زمزمه کرد:
بستنی
بابا میشه برایم بستنی بخری؟
آنطرف خیابان مردی روی صندلی بستنی می خورد
مرد دخترش را در آغوش گرفت
مسیرش را عوض کرد
لبخند لحظه ای بر صورت دخترک تاب نیاورد
در راه خانه...
هیچکس زخم آن مرد را ندید...
هیچکس اشک های او را ندید...

 

نویسنده:علیرضاهزاره

هرمز بخش چهارم

موجود عجیب خنده بلندی کرد

با مشت یکی از ملوانان را به بیرون از کشتی پرتاب کرد

بعضی از ملوانان چند قدم به عقب رفتند

هرمز فریاد زد:

(بکشیدش ، او موجود خبیثی ست)

ملوانان به سمتش دویدند

غول با حرکات دستش هر یک را به گوشه ای پرتاب میکرد

هرمز به سمتش حرکت کرد

دستش را برای زدن هرمز چرخاند اما هرمز از زیر دستش لیز خورد و با شمشیر خراشی روی پای غول ایجاد کرد

غول فریاد بلندی کشید که گوش هر شنونده را کر می کرد

سریع چرخید و با دو دست برروی شانه هرمز زد

ضربه به قدری محکم بود که کف کشتی شکست و هرمز به طبقه پایین افتاد

 

ضربه شدت زیادی داشت و سرش گیج می رفت

سریع از پله ها بالا رفت

دیگر کم کم مه رو به ناپدید شدن می رفت

غول با ضربه ای بادبان را به دریا انداخت

هرمز نیزه یکی از ملوانان که بر زمین غلتان در خون بود را برداشت

به سمت قلبش هدف گرفت و نیزه را پرتاب کرد

غول لحظه ای برگشت و نیزه به کتف اش برخورد کرد

تعادلش را از دست داد برروی زمین افتاد

با زبانی عجیب کلماتی را سریع می گفت 

هرمز به سمتش دوید 

غول نشست و ضربه محکمی با دو دست بر کف کشتی بین خودش و هرمز زد

قسمت بزرگی شکست و به پایین افتاد 

در میان گرد و خاک

هرمز تا سرش را بالا آورد

غول بدنه کشتی را سوراخ کرد

و به زحمت از میان آبی که به داخل می آمد ناپدید شد

همه جا را آب گرفته بود

کشتی در حال غرق شدن بود

در حالی که هرمز شنا میکرد 

جعبه ای عظیم با سرش برخورد کرد

 

.

نویسنده: علیرضا هزاره

.

لطفاً به این متن نظر دهید

هرمز بخش سوم

درمیان انبوهی از مه

افراد سعی می کردند کنار هم دیگر جمع شوند

تا شاید راهی برای نجات باشد

بدن همه از ترس می لرزید

ناگهان تکان شدیدی بدنه کشتی را به لرزه در آورد

جلوی کشتی به قدری سنگین شده بود که پایین تر از قبل شده بود

هرمز تعدادی از سربازان را به عقب فرستاد 

تا کشتی زیاد از حد کج نشود

مه

نمی گذاشت چیز زیادی دیده شود

آرام آرام

با قدم های کوچک به سمت جلو می رفتند

نگهان صدای خشنی به آرامی آمد

(شما به منطقه نفرین پادشاه پنج  دریا وارد شدید )

همه شمشیر ها را کشیدند

سایه عظیمی در میان مه پدیدار شد

همه شمشیر هارا به سمت سایه گرفته بودند

هرمز شمشیر خود را به آرامی بیرون کشید

و با صدایی بلند گفت

(تو کی هستی؟ باما و کشتی ما چیکار داری؟)

سایه نزدیک و نزدیک تر

و

بزرگ و بزرگتر می شد

به آرامی

از میان مه

موجودی به بزرگی فیل

بیرون آمد

به شکل انسان

دستانی به اندازه انسانی معمولی

پاهایی کوچک

صورتی کشیده و مثلث مانند

با چانه ای بسیار تیز

ورنگ بنفش

نمایان شد

خنده کوچکی زد

.

منتظر ادامه داستان باشید

.

نویسنده: علیرضاهزاره

هرمز بخش دوم

مه همه جا را فرا گرفته بود

آسمان به تاریکی شب گشته بود

کشتی تکان های سهمگینی میخورد 

ملوانان هر یک به سمتی می دوید

هر چند لحظه صدای فریاد ملوانی از گوشه ای می آمد

هرمز همه چیز را زیر نظر داشت

ترس را در چشمان ملوانان می دید

عده ای از ملوانان در اطراف هرمز جمع شدند

تعدادی از ترس 

و

تعدادی از سر وظیفه

مه به گونه ای بود که سه متر آن طرف تر دیده نمی شد

سایه هایی در میان مه

با صدایی آرام

سریع

می گذشتند

هربار که سایه ای می گذشت

صدای فریاد ملوانی می آمد

و

وقتی هرمز و ملوانان به آن سمت می دویدند

چیزی در آنجا نمی دیدند

بجز

لکه های بزرگ خون

...

.

منتظر ادامه داستان باشید

.

لطفا به این داستان نظر دهید

.

نویسنده:علیرضا هزاره

هرمز بخش اول

دریا آرام بود

کشتی بازرگانی تاجر بزرگ شهر به سمت شرق در حرکت بود

ملوان کشتی فردی نبود جز

هرمز

پرآوازه ترین دریانورد سه قلمرو بزرگ پادشاهی

بیش از پنجاه سرباز

صدوبیست خدمه

و هزاران نوع جنس و کالا 

در کشتی بود

.

روزها و شب ها در راه بودند

بدون هیچ مشکلی 

اما آن روز فرق داشت

دریا بسیار آرام بود

خدمه از این آرامی خوشحال بودند

به شادی وقت می گذراندند 

یک نفر 

برروی مجسمه سر اسبی که جلوی کشتی بود

نشسته بود

بدون حرکت

به پایین و دوردست ها می نگریست

خدمه توجهی نمیکردند

افرادی که برای پول کار میکردند

چیزی برایشان مهم نبود

هرمز وظیفه ای داشت

احساس مسوولیت می کرد

 

سایه ای سیاه در نزدیکی کشتی به چشم هرمز خورد

-ملوانان ، آماده باش.

کسی عکس العملی نداشت

-خطر، با شما ام.

ولی آنها در حال عیش و نوش بودند

ناگهان کشتی تکان عظیمی خورد 

مه عجیبی اطراف کشتی را در بر گرفت

.

منتظر ادامه داستان باشید

.

نویسنده:علیرضا هزاره

مادربزرگ من فضایی است

از قدیم ها و خیلی سال پیش

شاید بگویم دوران کودکی

باورتان می شود که

 من از مادربزرگم می ترسیدم

هنوز هم می ترسم

می پرسید چرا؟

از آخرین خاطرات کودکی ام که در گوشه خاطراتم است

همین قدر یادم می آید

که دفعه اولی که من عقل درست و حسابی داشتم

و

تازه می فهمیدم چی به چیه

به خانه مادربزرگ رفتیم

از همان کودکی وزن سنگینی داشتم

در را که باز کردند

جوری صورتم را می بوسید

انگار مزه مزه می کند

دهان بی دندان و لب های شل و ول

را بر لپ های من آنچنان می کشید

و از مزه اش آنقدر خوشش می آمد

که فقط پدر و مادرم می توانستند نجاتم دهند

البته پدر را فاکتور میگیریم

چون انگار نه انگار

حالا بعد از ساعتها مزه مزه و رهایی

تا مینشستیم داخل پذیرایی

انواع شیرینی و کلوچه و کشمش و نخودچی

بود که به زور بر دهانم می گذاشت

مادرم همیشه میگفت

دلیل چاق شدن تو اینه که از یک تا سه سالگی ات همسایه مادربزرگت بودیم

بگذریم

مادربزرگ وقتی کلوچه ها را بردهانم می گذاشت

با صدای لرزان خود می گفت:

-بخور عزیزم گوشت بشه به تنت

صبر کنید

نکنه از قصد اینقدر خوراکی به من می دهد

تا چاق بشم

اونجوری که هر دفعه هم مزه مزه میکنه

تازهبا این وزنم

هر وقت منو میبینه

میگه:

-چقدر آب رفتی عزیزم بیا یه چیزی بخور الان غش میکنی

بنظر شما خیلی مشکوک نیست؟

فقط مادربزرگ من اینجوریه یا همه اینجوری ان؟

اول ها فکر می کردم مادربزرگ من یک موجود فضاییه

که به من خیلی می رسه

تا وقتی خیلی سنگین شدم منو بخوره

یکم که بزرگتر شدم

و فهمیدم همه مادربزرگ ها اینجورین

تازه کشف کردم که مادربزرگ ها یک گروه مخفی آدم خور هستند

و جلساتی با هم برگزار می کنند

 و تصمیم میگیرند چه چیزهایی به نوه هایشان بدهند

که چطور چاق و چله شوند

شاید رئیس هم داشته باشند

و در مهمانی هایشان چندتایشان نوه هایشان را می آورند

و با هم می خورند

و اونوقته که از نوه تعریف می کنند

-به به چه نوه ای داری

-خیلی خوشمزه ست

-گفتی چیا بهش دادی که بخوره؟ من هم به نوه م بدم

آخر مادربزگ من تا حالا به من نگفته بیا بریم بیرون

یکبار گفت که بیا زیرزمین کمکم کن وسایل را جابجا کنم

اما نمی داند که من زرنگ تر از این حرف ها هستم

حتما زیرزمین با آن دیگ بزرگ می خواهد مرا بپزد

چون همه مادربزرگ ها در زیر زمین یک دیگ بزرگ دارند

از همان جا هم راهی به جلسات مخفی خود دارند

همیشه که به زور پدر و مادر به خانه شان می روم

مادربزرگ را می بینم که سرکوچه با یک عصا منتظر نشسته

مرا که می بیند لبخندی می زند

که من وقتی غذایی که دوست دارم را میبینم همان لبخند را میزنم

تازگیا هم که بزرگ شده ام

هر دفعه می گوید بیا برویم با هم خانه همسایه ها

باید سرو سامانت بدهیم

کمی رمزی حرف می زند اما

من می فهمم

می خواهند مرا برای خوردن آماده کنند

چون دارم بزرگ می شوم

و گوشتم کم کم تلخ می شود

من هم زرنگ و هرگز گولشان را نمیخورم

و اصلا تا آخر عمر سروسامان نمیخواهم

.

فقط برای خنده تقدیم به همه ی مادربزرگ های عزیز و دوست داشتنی

.

نویسنده: علیرضاهزاره

.

لطفا به این متن نظر دهید